eitaa logo
مثله شدگان
38 دنبال‌کننده
972 عکس
47 ویدیو
0 فایل
رمان از زاده ذهن نویسنده هست ✍️ نویسنده و مدیر اصلی: @Shiva13824 ادمین کانالم: @God_my_love_11 📌✍️خوندن رمان بدون عضویت حرام 🥺 لطفاً 🙏 عضوشید لینک ناشناس رمان https://abzarek.ir/service-p/msg/1046682
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸 سلام به دختر خانم های محجبه✌️ امروز اومدم کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗 رو بهتون معرفی کنم😏 خب این کانال پر از رمان هست🤯 نام رمان های تمام شده: آزادی همیشه در معرکه رمان در حال پارت گزاری: تلخ و شیرین خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫 بعد باشگاه بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه محمد: میتونم بیام تو _بفرما محمد آروم میاد تو و سلام می‌کنه و روی تختم میشینه _به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد امرتون 😐 محمد آروم گفت: امر خیره _وات فاز 😂 محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون _خفه محمد صداش رو صاف می‌کنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭 با حرفش سشوار از دستم افتاد و بی اراده گفتم: رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱 محمد: اگه مارو نکشی بله🙂 تنها حرفی که زدم این بود: برو بیرون صدام رو بردم بالاتر برووووو بیروننن محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون رو تختم ولو شدم بی اراده تو ذهنم اومد: ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️ اومدم بیرون و مامان مریم گفت: خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین خنده ریزی کردم و گفتم وا مگه خودت نداری مامان لبخندی زد و گفت: راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی منم با مامانش دوستم😂✌️ خندیدم و باهم شام خوردیم بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن: اسم کتاب: سیاحت غرب برشی از داستان: _من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم خب براتون یه پارتش رو گذاشتم میخوای کلش رو بخونی بفرما اینم لینک 🥺 https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62 عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸 سلام به دختر خانم های محجبه✌️ امروز اومدم کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗 رو بهتون معرفی کنم😏 خب این کانال پر از رمان هست🤯 نام رمان های تمام شده: آزادی همیشه در معرکه رمان در حال پارت گزاری: تلخ و شیرین خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫 بعد باشگاه بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه محمد: میتونم بیام تو _بفرما محمد آروم میاد تو و سلام می‌کنه و روی تختم میشینه _به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد امرتون 😐 محمد آروم گفت: امر خیره _وات فاز 😂 محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون _خفه محمد صداش رو صاف می‌کنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭 با حرفش سشوار از دستم افتاد و بی اراده گفتم: رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱 محمد: اگه مارو نکشی بله🙂 تنها حرفی که زدم این بود: برو بیرون صدام رو بردم بالاتر برووووو بیروننن محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون رو تختم ولو شدم بی اراده تو ذهنم اومد: ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️ اومدم بیرون و مامان مریم گفت: خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین خنده ریزی کردم و گفتم وا مگه خودت نداری مامان لبخندی زد و گفت: راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی منم با مامانش دوستم😂✌️ خندیدم و باهم شام خوردیم بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن: اسم کتاب: سیاحت غرب برشی از داستان: _من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم خب براتون یه پارتش رو گذاشتم میخوای کلش رو بخونی بفرما اینم لینک 🥺 https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62 عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸 سلام به دختر خانم های محجبه✌️ امروز اومدم کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗 رو بهتون معرفی کنم😏 خب این کانال پر از رمان هست🤯 نام رمان های تمام شده: آزادی همیشه در معرکه رمان در حال پارت گزاری: تلخ و شیرین خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫 بعد باشگاه بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه محمد: میتونم بیام تو _بفرما محمد آروم میاد تو و سلام می‌کنه و روی تختم میشینه _به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد امرتون 😐 محمد آروم گفت: امر خیره _وات فاز 😂 محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون _خفه محمد صداش رو صاف می‌کنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭 با حرفش سشوار از دستم افتاد و بی اراده گفتم: رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱 محمد: اگه مارو نکشی بله🙂 تنها حرفی که زدم این بود: برو بیرون صدام رو بردم بالاتر برووووو بیروننن محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون رو تختم ولو شدم بی اراده تو ذهنم اومد: ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️ اومدم بیرون و مامان مریم گفت: خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین خنده ریزی کردم و گفتم وا مگه خودت نداری مامان لبخندی زد و گفت: راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی منم با مامانش دوستم😂✌️ خندیدم و باهم شام خوردیم بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن: اسم کتاب: سیاحت غرب برشی از داستان: _من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم خب براتون یه پارتش رو گذاشتم میخوای کلش رو بخونی بفرما اینم لینک 🥺 https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62 عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز سه شنبه»
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ https://eitaa.com/joinchat/118686026C1b60ea0f0a
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸 سلام به دختر خانم های محجبه✌️ امروز اومدم کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗 رو بهتون معرفی کنم😏 خب این کانال پر از رمان هست🤯 نام رمان های تمام شده: آزادی همیشه در معرکه رمان در حال پارت گزاری: تلخ و شیرین خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫 بعد باشگاه بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه محمد: میتونم بیام تو _بفرما محمد آروم میاد تو و سلام می‌کنه و روی تختم میشینه _به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد امرتون 😐 محمد آروم گفت: امر خیره _وات فاز 😂 محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون _خفه محمد صداش رو صاف می‌کنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭 با حرفش سشوار از دستم افتاد و بی اراده گفتم: رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱 محمد: اگه مارو نکشی بله🙂 تنها حرفی که زدم این بود: برو بیرون صدام رو بردم بالاتر برووووو بیروننن محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون رو تختم ولو شدم بی اراده تو ذهنم اومد: ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️ اومدم بیرون و مامان مریم گفت: خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین خنده ریزی کردم و گفتم وا مگه خودت نداری مامان لبخندی زد و گفت: راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی منم با مامانش دوستم😂✌️ خندیدم و باهم شام خوردیم بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن: اسم کتاب: سیاحت غرب برشی از داستان: _من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم خب براتون یه پارتش رو گذاشتم میخوای کلش رو بخونی بفرما اینم لینک 🥺 https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62 عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز سه شنبه»
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ https://eitaa.com/joinchat/118686026C1b60ea0f0a
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز سه شنبه»
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ https://eitaa.com/joinchat/118686026C1b60ea0f0a
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز سه شنبه»
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ https://eitaa.com/joinchat/118686026C1b60ea0f0a
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز سه شنبه»
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ https://eitaa.com/joinchat/118686026C1b60ea0f0a
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز سه شنبه»
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ https://eitaa.com/joinchat/118686026C1b60ea0f0a
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز چهار شنبه»
واقعی آرزوی یک سفر طولانی رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود .... پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ https://eitaa.com/joinchat/118686026C1b60ea0f0a