#دوشسِپشتِنقاب |
#Part16 |
#The_duchess_behind_themask
به پیش ِبقیه بازگشت. گویی اصلا دردی نداشته و تمام این مدت ، هکتور با نگاه تیزی به او مینگریست. شاید دلیلش این بود که کایرا نگذاشت معاینهاش کند!
:«کایرا ، اون طلسم چیشد؟». پرسش امپراطور بود ، کایرا در سکوت محو شد اما صادقانه پاسخ داد:« به قلب ِمن منتقل شد.» سکوت در فضای اتاق حاکم شد! حتی هکتور ، انتظار چنین پاسخ راسخی را نداشت. کایرا ، در ادامهی حرفش گفت:« طلسم های جادوگرهای سیاه هیچوقت نابود نمیشن ، اما با قدرت من منتقل میشن ، باید از قلبی به قلب دیگه جابهجا بشه...» رامونا پیش از اتمام حرف کایرا ، درحالی که الیزا را در اغوشش گرفته بود و چشمان نگرانش روی دوشس قفل بود گفت:«یعنی نفرینو به خودت انتقال دادی !؟». کایرا سری جهت تایید تکان داد و پیش از اینکه رامونا ادامه بدهد گفت:«این برای من مشکلی درست نمیکنه! وگرنه مدتها پیش باید میمردم». و سپس هرکس به اتاقهای خودش بازگشت و کایرا به سراغ کارهایش رفت.
٭٭٭
وقت بازگشت مهمانها رسیده بود ، کایرا جلوی در ، مقابل الیزا زانو زده بود و دستان کوچکش را در دست گرفته بود و برای بار اخر معاینهاش میکرد و قلب کوچکش کاملا پاک شده بود.
المیرا و امپراطور در کالسکهای و خاندان رینبورگ در کالسکهای دیگر ، کایرا نگاه سردی به رئیس خاندان رینبورگ انداخت تا نشان دهد که هنوز چیزی تغییر نکرده و سر قولش پابرجاست.
و کالسکهران ها ، اسب هارا به راه انداختند و طولی نکشید که در جاده به نقطهای سیاه رنگ تبدیل شدند که به سمت خورشید میرفتند. خورشیدی که پشت ابرها مخفی شده بود و تنها شرارهای از میان شکسته ابری بیرون میآمد.
و باز عمارت به سکوت بازگشت ، سکوتی که قطعا زیاد باقی نخواهد ماند!
- WRITER:
@MyNovels73 -