🍃رمان زیبای
#ناحله
قسمت صدوپنج
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحههاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره گفتم:
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش رو گرفتم رسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینیه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل پیش بچهها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چند تا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم.
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخودآگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کرد و برام مهم شده حرفاش
و چرا وقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخرهای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود و پشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی ناخواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تکیه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم
خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش درآورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دقیقه گذشت و حاج آقا که راوی بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش
حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود
حاج آقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دو شهید رو داره
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین
این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد
کم کم داشتم درکشون میکردم
حرفاش تموم شد و نشست
یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود
یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
-آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب
انگار باورش نمیشد من صداش زدم
با بهت بهم نگاه کرد
ادامه دادم:
-من بابت حرفام شرمندم خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشینید جاتون
محمد چند ثانیه بهم خیره شد
نگاه پر از حیرت ریحانه هم از رو صورتم کنار نمیرفت
سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم
محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت:
+خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم
ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید
خندهم گرفته بود
براخودمم عجیب بود این شجاعت
یاد نگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم
محمد:
رسیدم اروندکنار
هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم
سعی کردم فراموش کنم
چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین
همه پیاده شده بودن
قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس
محسن گفت:
+داداش نمیای؟
_شما برید من میام
فاطمه و ریحانه نیومده بودن
برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین
ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت
داشتم نگاهشون میکردم متوجه حضورم شدن
فاطمه اومد پایین
گفتم:
_چیشده چرا نمیاین؟
ریحانه:
+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه در نمیاد
بعد یهخرده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب
که دونههای تسبیحم افتاد پایین
ریحانه بلند گفت:
+ای وای پاره شد!
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم
حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم
یادگاری بابا بود
کولش رو گذاشتم رو صندلی
فاطمه رو پاهاش نشست و دونههای تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت
گفتم:
_خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همهشون رو جمع کرد
فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت
بیخیال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان
چند دقیقه بعد تند اومدن پایین.
رسیدیم به پل معلق
ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم
به قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد
فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.
توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده
اخمام رفت توهم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم
تا همه چیز یهخرده بهتر میشد با سوتیای من برمیگشتیم خونه اول
از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایتگری...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور