ظهر آخرین روز شلمچه، مرز ایران و عراق، یادمان شهدای کربلای پنج ظهر گرمی بود. لرز بر بدن بیمارم نشسته بود و تشنگی کم کم آثارش را در سردرد و لبان خشکم نشان می‌داد. از اتوبوس که پیاده شدم هوای گرم و شرجی به ریه هایم راه پیدا نمی‌کرد. سرماخورده و خسته بودم اما با این‌همه، انگار همیشه می‌دانستم که در شلمچه همه چیز با رشته ای از سختی گره خورده. سختی ای که سر منشا آن از آن لحظه و از میان انسان ها نبود. گویی که با هر قدم در آن شوره زار و رد شدن از میان تک تک توپ و تانک ها صدای بال زدن ملائکه شنیده میشد. فرشتگانی که اطراف عکس هر شهید نوجوان چنبره زده بودند و بر هر استخوان در خاک اسیر مانده بوسه می‌زدند. راه کمی طولانی بود و چشمم با آن آسمان گرفته و زمینی که تا آنجا که دیده می‌شد خاک سرخ بود آشناییتی نداشت. هرطور که شد خود را به یادمان هشت شهید گمنام کربلای پنج رساندم. حسینیه ای در چند قدمی مرز ایران و عراق. محلی که بر دیوار هایش داستان چهل و پنج روز مقاومت و شجاعت مردان و زنان این سرزمین نقش بسته بود. نبردی که با لطف خداوندگار شهدایش، دشمن بعثی را تار و مار کرد، به عقب راند و خاک غصب شده ایران را از بیگانگان گرفت. حالا در زیر سقف گنبدین یادمان، فقط یک چیز در نظر جلوه می‌کرد و آن ضریحی بر مزار هشت شهید گمنام بود. چشمم که به آن خورد پاهایم دیگر به اراده خودم جلو نمی‌رفتند. در چشم به هم زدنی پیشانی ام را به آن ضریح نمادین کوچک تکیه داده بودم. از آنچه می‌دیدم سیر نمیشدم. هشت شهید. هشت قهرمان. هشت حماسه. اسلحه هایی که روزی در دست داشتند و دستی مصنوعی که یادگار یکی از آن شهدایی بود که با وجود از دست دادن مچ تا ساعدش بازهم برای آرمانش جان داد. به اینجا که رسیدم زمان ناگهان ارزشش را از دست داد. انگار مابین من و افرادی که اطرافم بودند پرده ای افتاد. پرده ای که من را، من خسته، بیمار و تشنه را مجبور می‌کرد صدای ذرات خاک را بشنوم. مجبور می‌کرد تشنگی ام را در پرتو تشنگی نوجوانی که بر این خاک جان داد فراموش کنم. هر قطره اشک که چشمم را می‌سوزاند به صورتم سیلی می‌زد و بر سرم فریاد می‌کشید. فریاد می‌کشید و می‌پرسید که تو چه کرده ای؟ کسی بر همان نقطه ای که نشسته بودم جان داده بود. زخمی و عطشان، با کلاه خودی آهنین بر سر، در گرما و رطوبتی خفقان آور جنگیده بود. دوستانش را از دست داده و به یک باره همه رویاهایش را خاک کرده بود و من برای او هیچ نکرده و برای آنچه در راه حفظش جان داده بود قدمی بر نداشته بودم. سنگینی شرم و عزا بر من سنگین تر از درد بیماری بود و صدای تاریخ بر گوشم پرده می‌انداخت. اما در همان میان شعله ای از امید نیز در قلبم شروع به سوختن کرد. امیدی که دخیلش به جایی در عرش خدا گره خورده بود و دلم را گرم می‌کرد به آن‌که شاید امام شهدا، در میان همه کسانی که در طول این سالها آمدند و رفتند، مرا دیده باشد. آخر بر تپه سلام که به او سلام کردم صدای فرشته ها را شنیدم که آن را به محضرش بردند تا پاسخش را برایم بیاورند. و من می‌دانم امام نیز به من سلام خواهد کرد.