♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوهشتادودو
حس کردم دچار سردرگمی شدیدی شدم
یا به گوشهایم اطمینان نداشتم یا نمیخواستم باور کنم که تمام مدت دانیال و آیلار به همهی ما دروغ گفتند !
چند ثانیهای پشت در ماندم و در بهت و فکر فرو رفتم ، که ناگهان در باز شد و دانیال با دیدنم شوکه شد !
رنگ از صورتش پرید ، اما خیلی زود ، با جدیت سلام کرد و جوابش را شنید و از جلوی در کنار رفت و من وارد اتاق شدم.
حتی آیلار هم با دیدنم رنگش پرید:
-سلام مینو جان ....
چرا زحمت کشیدی ؟
دسته گلی که خریده بودم و انگار پاک از یاد برده بودم را روی میز جلوی تخت گذاشتم و گفتم :
-زحمتی نیست ..حالت خوبه ؟
دستپاچه جوابم را داد:
-آره ...آره خیلی خوبم .
همانطور که بالای سر تختش ایستاده بودم پرسیدم:
-سزارین شدی ؟
-آره ...نه ... یعنی نه .
اخم کردم و با تعجب خیرهی تک تک حرکاتش :
-یعنی میخواستم سزارین بشم ولی طبیعی شد.
-عجیبه!
-چی عجیبه ؟!
-آخه معمولا اول میخوان طبیعی بشه بعد اگه نتونستن سزارین میشن ...
ولی تو میگی قرار بود سزارین بشی بعد چی شد که طبیعی شدی ؟!
صدای بلند و عصبی دانیال نگذاشت آیلار جوابم را بدهد :
-بس کن مینو ...
این سوالا چه معنی میده ! نمیبینی حالشو ؟
نفس بلندی کشیدم و دست به سینه به چشمان مضطرب هر دوشان نگاهی انداختم و گفتم :
-باشه ...
من که چیزی نپرسیدم ، ولی اگه نمیخواید مادر هم مثل من چیزی بفهمه ، بهتره اینجوری دروغ سرهم نکنید .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡