🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـششم♡
نگاه ی به سرباز جوان انداخت و آمرانه، اما نه چندان بلند گفت:
تندتر برو.
او چشمی گفت و کمی جلوتر از چراغ قرمز چهارراه گذشت.
موبایلش به صدا درآمده بود. با دیدن اسم شیدا، جواب داد:
بله.
او سرزنده و شاد گفت: سلام داداش، کجایی ؟
شاهین نیمنگاه ی به سرباز انداخت و با لحنی جدی جواب داد:
کاری داری؟
لحن شیدا یکباره پر از نگرانی شد: هنوز راه نیفتادی؟
-نه. کاری پیش اومد.
-داداش خیابونا شلوغ بشه، به این زودیا نمیتونی از ترافیک
بیرون بیای.
-میرسم، نگران نباش.
-شاهی ...
او نفسی کشید و اینبار با کنجکاو ی توی حرف خواهرش رفت:
از همسایه چه خبر؟!
سوالش شیدا را به خنده انداخت. با شیطنت پرسید:
کسی
پیشته؟
-بله.
-همسایه هم خوبه. البته بهش زنگ زدم، گوشیش خاموش بود.
شاهین با لبخندی گذرا زمزمه کرد:
فکر کنم من و همسایه
آخرین نفراتی باشیم که به مجلس میرسیم!
شیدا دوباره به خنده افتاد و گفت: تو رو خدا دیر نکن، این آقا
بهادر همینجوری هم پی بهونه میگرده.
-باشه، نگران نباش.
-خداحافظ.
تماس را قطع کردند و سرباز با چراغ گردانی که بالای ماشین
روشن بود، از ورودی دانشگاه داخل شد.
حضور آن دو ماشین پلیس در محوطۀ دانشگاه دانشجویان را
حیرت زده کرده بود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕