🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـهجدهم♡
نگاه خیرۀ شاهین به بعد از دوراهی بود؛ درست آن سوی خیابان
باریکی که از بین دو کوچه میگذشت.
با حالی خراب از ماشین پیاده شد و زیپ کاپشن نظامیاش را
بالا کشید. پوشه حالا زیر بغلش بود. آب دهانش را بلعید و سعی
کرد آرام باشد، اما نمیشد.
مظفری با عجله در ماشین را پشت سرش بست و به سو ی او پا
تند کرد. کنارش که ایستاد، نگاهی به آن سوی گذر انداخت و با
شک پرسید: اینجا کوچه شما نیست سرگرد؟
شاهین پلک زد و بیجواب راه افتاد. مظفری از پشت سر به دور
شدن او نگاه کرد. گیج بود و هنوز نمیدانست چه اتفاقی در
شرف وقوع بود.
دوباره پا تند کرد و کنار او راهی شد.
شاهین از خیابان گذشت و ابتدای کوچه «آشتیکنان» با
درماندگی به پنجرههای روشن منزل آقا بهادر چشم دوخت.
میتوانست سایۀ مردی را ببیند که تند قدم برمیداشت و در
همانحال انگار گوشی تلفن دستش بود.
مردمک چشمش آهسته از پنجرههای آن خانه گریز زد و اینبار
دوخته شد به پردههای اطلسی منزل خودشان که پشت آنها
لوستر روشن بود و سایه روشن نورش تا روی تراس پخش بود.
صدای آژیر ماشین پلیس آقا رجب را زودتر از بقیه هوشیار کرد.
شاهین دید که پردۀ پنجره را کنار زد و توی کوچه سرک کشید.
بعد از او آمنه خانم بود که روی تراس آمد و بعد پنجرۀ دیگری
باز شد.
مظفری با نگرانی پرسید:
اون دختر، همسایۀ شماست بهرامی؟
شاهین سرش را پایین انداخت و با ناتوانی راه افتاد. حالا ابتدای
کوچۀ آشتی کنان بود؛ کوچه ای آنقدر باریک که دو نفر به زور
کنار هم جا میشدند.
نگاهش بالا رفت و آقا رجب با ابروهایی پرگره سر تکان داد. نگاه
شاهین از او گذشت و سوی دیگر کوچه آمنه خانم چادرش راجلو
کشید. آقا رجب نتوانست خوددار باشد. پرسید: شمایی آقا
شاهین؟ چیزی شده؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕