روضه و توسل به راوی دشت‌ِکربلا حضرت امام محمد باقر علیه السلام اجرا شده به نفس سیدمهدی میرداماد 🖤🖤🖤🖤 *امام باقر خردسال بود كربلا، همراه مادرش اومده بود كربلا، ابي عبدالله سفارش اين بچه هارو كرده بود كه زن ها مواظبشون باشن، يا دستِ عمه اش زينب بود، يا دستِ مادرش بود، معمولا بچه ها همه يه جا جمع ميشن، ديدي يه مسافرت چندتا خانواده كه بچه دارن ميرن، وقتي خانواده ها ميرسن به يه منزلي بزرگا ميرن پيش هم ميشينن، بچه ها با هم ميرن بازي ميكنن، حالا بين اين خانواده ها يه بچه ي شيرخواره باشه، همه دور بچه جمع ميشن، يكي باهاش حرف ميزنه، يكي بهش اسباب بازي ميده، هي مي اومدن كنارِ اين گهواره ميديدن اين بچه لباش رو به هم ميزنه، زبونش رو هي دور دهنش ميچرخونه، هي مي اومدن مي گفتن: عمه! ببين علي اصغر تشنه است، عمه! اي كاش كمي آب داشتيم من لباش رو تر مي كردم...* بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت که در تلاطم خون دید قلب قافله را *امام باقر وصيت كرده اند كه ده سال توي منا روضه ي جدش رو بخونن، قطعا امشب آقا روزيِ مُحرمِ مارو امضا ميكنه... يا امام باقر! اگه مرگ ما قرارِ برسه شما واسطه شيد ما يه مُحرم ديگه زنده باشيم، يه مُحرم ديگه لباس عزا و لباس مشكي بپوشيم...*   چقدر گریه نکردید با رقيه، چقدر به روی خویش نیاورده اید آبله را   :حمیدرضا برقعی    *بذار زبانحال امام باقر با رقيه رو براتون بخونم، ببين اين دو تا نازدانه چه جوري با هم حرف ميزدن و درد و دل ميكردن، امام باقر صدا زد: رقيه جان!...*   تو یکسره در چشمِ لشکر بودی و من نه چون صاحبِ خلخال و زیور بودی و من نه فهمیدم آن لحظه که نامحرم تو را می زد از چند صورت مثل مادر بودی و من نه ما هر دو از بازار شامی‌ها گذر کردیم با این تفاوت که تو دختر بودی و من نه در معرض چشم حرامی بوده‌ایم اما آن لحظه تو محتاج مَعجر بودی و من نه حاجت گرفتی در خرابه من دلم میسوخت آنشب تو درآغوشِ یک سر بودی و من نه :مجید تال   *يادم نميره اون لحظه اي كه عمه ام ايستاد دَمِ دَرِ خرابه، بابام امام سجاد ايستاد دَمِ دَرِ خرابه، التماس كردن گفتن: اين سر رو نياريد، اين بچه ها طاقت ندارن، اما هر دوشون كتك خوردن، تازيانه خوردن، ما روي پنجه ي پا ايستاديم، زن ها نميگذاشتن ما ببينيم، اما من خودم ديدم، سر رو انداختن جلويِ رقيه، اي حسين!... ديدم رقيه دستاي لرزونش رفت طرفِ سر، دو دستي سر رو گذاش تو بغلش، درست نمي ديد، آخه اينقدر سيلي خورده بود چشاش تار ميديد...*   بابا! خوشي به قلبم دستِ رد زد يه بي حيا بهم لگد زد   *هزار تا حرف رقيه آماده كرده بود به باباش بزنه، دختر دارا مي دونن، دختر وقتي باباش از سفر مياد، زبون گِله اش باز ميشه، ميخواست از قافله بگه، از تازيانه بگه، از حرمله بگه، ميخواست از سيلي بگه، ميخواست از زجر بگه، اما تا نگاش به سر بريده افتاد درداش يادش رفت، لباش رو گذاشت رو لباي بابا، اي حسين!...* ↫『بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه』 ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ 🇮🇷اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ🇮🇷 دعوتید: به کانال ماندگاروبروز ایتا↙️ ‌╔═💎💫═══╗ Eitaa.com/navayehzakerin2 @Aaramesh42 ╚═══💫💎═╝