✅هند بنت ابی عامر همسر می گوید : ▪️《كُنْتُ أَخَذْتُ مَضْجَعِي فَرَأَيْتُ بَاباً مِنَ السَّمَاءِ وَ قَدْ فُتِحَتْ وَ الْمَلَائِكَةُ يَنْزِلُونَ كَتَائِبَ كَتَائِبَ إِلَى رَأْسِ الْحُسَيْنِ(ع) وَ هُمْ يَقُولُونَ : [السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ(ص)] فَبَيْنَمَا أَنَا كَذَلِكَ إِذْ نَظَرْتُ إِلَى سَحَابَةٍ قَدْ نَزَلَتْ مِنَ السَّمَاءِ وَ فِيهَا رِجَالٌ كَثِيرُونَ وَ فِيهِمْ رَجُلٌ دُرِّيُّ اللَّوْنِ قَمَرِيُّ الْوَجْهِ》 🔹وقتی سرهای شهدای کربلا را به آوردند، شبي در خواب ديدم که دري از آسمان گشوده شد و فوج فوج ملائکه نازل مي‏ شدند و در برابر سر مبارک حضرت امام حسين(ع) مي‏ ايستادند و مي‏ گفتند : السلام عليک يا أباعبدالله(ع)! السلام عليک يابن رسول الله(ص)! ناگاه ديدم که ابري از آسمان به زير آمد و مردان بسيار در ميان آن ابر بودند. در ميان ايشان مردي بود در نهايت صباحت و نور و صفا! ▪️《فَأَقْبَلَ يَسْعَى حَتَّى انْكَبَّ عَلَى ثَنَايَا الْحُسَيْنِ(ع) يُقَبِّلُهُمَا وَ هُوَ يَقُولُ : يَا وَلَدِي! قَتَلُوكَ أَ تَرَاهُمْ مَا عَرَفُوكَ وَ مِنْ شُرْبِ الْمَاءِ مَنَعُوكَ‏! يَا وَلَدِي! أَنَا جَدُّكَ رَسُولُ اللَّهِ(ص) وَ هَذَا أَبُوكَ عَلِيٌّ الْمُرْتَضَى(ع) وَ هَذَا أَخُوكَ الْحَسَنُ(ع) وَ هَذَا عَمُّكَ جَعْفَرٌ وَ هَذَا عَقِيلٌ وَ هَذَانِ حَمْزَةُ وَ الْعَبَّاسُ ثُمَّ جَعَلَ يُعَدِّدُ أَهْلَ بَيْتِهِ وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ》 🔸وقتی که به زمين رسيد، دويد و خود را به آن سر منور رساند. در حالی که لب و دندان او را مي‏ بوسيد و نوحه و زاري مي‏ کرد و مي‏ گفت : اي فرزند دلبند من! تو را کشتند و تو را از آب فرات منع کردند! مگر تو را نشناختند؟! اي فرزند گرامي! من جد توام رسول خدا(ص)! و اين پدر تو است، علي مرتضي(ع)! و اين برادر تو است حسن مجتبي(ع)! و اين‏ها عموهاي تواند، جعفر طيار، عقيل، حمزه و عباس! و يک يک اهل بيت خود را شمرد. هند می گوید : ▪️《فَانْتَبَهْتُ مِنْ نَوْمِي فَزِعَةً مَرْعُوبَةً وَ إِذَا بِنُورٍ قَدِ انْتَشَرَ عَلَى رَأْسِ الْحُسَيْنِ(ع) فَجَعَلْتُ أَطْلُبُ يَزِيدَ وَ هُوَ قَدْ دَخَلَ إِلَى بَيْتٍ مُظْلِمٍ وَ قَدْ دَارَ وَجْهَهُ إِلَى الْحَائِطِ وَ هُوَ يَقُولُ : مَا لِي وَ لِلْحُسَيْنِ(ع)؟ وَ قَدْ وَقَعَتْ عَلَيْهِ الْهُمُومَاتُ! فَقَصَصْتُ عَلَيْهِ الْمَنَامَ وَ هُوَ مُنَكِّسُ الرَّأْسِ!》 🔹من از دهشت اين حال، خايف و ترسان بيدار شدم. وقتی به نزد سر آن بزرگوار رفتم، ديدم که نور از آن سر منور به آسمان بالا مي‏ رفت. رفتم که يزيد را بيدار کنم و او را از خواب خود مطلع گردانم که او را در جاي خود نيافتم. وقتی تفحص کردم، ديدم که به خانه‏ ي تاري درآمده و رو به ديوار نشسته و با غايت بيم و اندوه و خوف مي‏ گويد : مرا با حسين(ع) چه کار بود؟ وقتی خواب مرا شنيد، غم و بيم او مضاعف شد، سر به زير افکند و جواب نگفت.(۱) 📚منابع : ۱)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۱۹۷