#قسمت_دوم #روضه وتوسل به حضرت علی اکبر علیه السلام اجرا شده
#شبِ_هشتم_محرم۱۴۰۲ به نفسِ سید رضا نریمانی
🏴🏴🏴
*علیاکبر اومد دمِ در خیمه، اینقدر این آقا زیباست، خوشروئه. اول شهید از بنی هاشمه. همچین که دم در خیمه گفت بابا، اجازه میدین، نوبت منم هست برم میدان؟!روایت میگه بیدرنگ ابی عبدالله گفت: برو...همچین که راه افتاد گفت: صبر کن!، جونم بابا! یکم جلو بابا قدم بزن...
یه نگاهی ناامیدانهای به جوونش کرد؛ از گوشهی چشمش اشک جاری شد. محاسن مبارک و گرفت سر و به آسمان بلند کرد.خدایا شاهد باش کیو دارم میفرستم. هروقت دلتنگ رسول خدا میشدیم، به علی نگاه میکردیم یاد رسول خدا میافتادیم.
اذن و گرفت؛ ابی عبدالله آیه قرآن خوند و به سر و روی علی فرستاد و گفت خدا پشت و پناهت پسرم...
علی اکبرزد به دلِ لشکر، رجز خوند به دل لشکر زد. انقدر لشکر و تار و مار کرد، زجهی لشکریان بلند شد از بس این آقا با شمشیر میرفت توو دل لشکر.
برگشت پیش باباش، اینا انگار هرچی شمشیر میزنند، نیزه میزنند بهش نمیخوره. بابا عطش داره بیچارهم میکنه، سنگینی این زره داره منو اذیت میکنه، شمشیرم سنگینیش داره اذیتم میکنه. آب هست یکم به من بدی؟! اگه من یکم آب بخورم، جون تازه میگیرم به دل لشکر میزنم. ابی عبدالله شروع کرد گریه کردن و گفت ای پسرم زبونت و به من نشون بده، علیاکبر زبونش و در اورد، زبونش و گذاشت توو دهن حسین. خاتم انگشترش و ابی عبدالله درآورد توو دهن علیش گذاشت، انشاءالله جدم سیرابت میکنه. بابا برگرد میدون بیشتر از این منو اذیتم نکن....
از اینجا مقتل شروع میشه، ابی عبدالله چشم از علیش برداشت. علیاکبر دمادم حمله میکرد به لشکر، یه تیری به گلوی علیاکبر نشست. خدا لعنت کنه مره بن منقذ رو، با شمشیر یه ضربهای به سر علیاکبر زد و دیگه همه ریختن سر علی دارن ضربه میزنند، هنوز علیاکبر رو اسبه این خونا از سر علی رو گردن اسب سرازیر شد. این خونا اومد جلو چشم اسب و گرفت. اسب رفت توو دل لشکر، دیگه همه دورش و گرفتند. هرکی با هرچی دستشه داره میزنه...
شمشیر اگه به جایی بخوره، شمشیر و فرو میکنند درمیارن؛ اما همچین که علی رفت توو دل لشکر شمشیرا همینجوری فرو میرفت یعنی قطع میکرد. ارباً اربا. صدای علی بلند شد: یا ابتاه! بابا بیا! ابی عبدالله تا صدای علیش رو شنید، سراسیمه سوار بر مرکب شد. خبر برای حسین اومده جوونت زمین خورده سریع خودش رو رسوند....
یه روزیم علی توو مسجد نشسته،سراسیمه حسن و حسین اومدن بابا! مادر ما از دنیا رفت. بدو بابا. علی بدو بدو خودش و رسوند خونه...
چند قدمیه بدن که رسید ابی عبدالله زانوهاش دیگه طاقت نیاورد. با سر زانو به این بدن نزدیک شد...
امیرالمومنین هم هی توو کوچه زمین میخورد، یکی دو مرتبه علی با صورت زمین خورد. بعضیا دیدن خندیدن. دیدی علی رو زمین زدیم...
توو این همه جنگ نتونستیم علی رو زمین بزنیم، با یه خبر علی رو زمین زدیم...*
«این خبر پیچیده هرجا
مرتضی افتاده از پا»
*حالا ابی عبدالله رسید بالا سر علیش، خودش و انداخت رو این بدن. فریاد میزد:« نمیخوای جواب بابات و بدی؟!» نشست کنار این بدن صورتش و گذاشت رو صورت علیش؛ دیگه برنداشت. همینجور که این صورت رو صورت جوونش بود، چه صورتی! همچین که حسین صورتش رو رو صورت علیش گذاشت، پر خون شد....*
↫『بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه』
👇👇👇