آقای علوی لبخندی زد و گفت:
_در این که شکی نیست، اما پسرت
#لیاقتش بالاتر از ایناست، بیا بفرستش حوزه ...
آقای علوی ،محمود را به کناری کشاند و زیر گوشش زمزمه کرد:
_با اون تعاریفی که از برخورد زنت داشتی و صحنهای که امروز پیش چشممان دیدیم، صلاح نیست این پسر را بیش از این زجر بدی، بفرستش حوزه که از این زن، دور باشه و در ضمن برا خودش کسی بشه، شهریه حوزه هم هست دیگه زنت نق به دلت نمیزنه که خرج پسرت میکنی و در کنارش هم زمانی میاد اینجا به باغ و درختش میرسه..
روح الله چیزی از حرفهای آقای علوی نمیشنید، اما احساس خوبی نسبت به او داشت یک حس علاقه و دوست داشتن..
روح الله اطراف را نگاه کرد، خبری از فتانه نبود، پس به سمت باغچه رفت تا لااقل بخشی از بوته هایی که هنوز جانی داشتند را نجات دهد..
با پیشنهاد آقای علوی که خود معمم بود و تدبیر بابا محمود، روح الله در پانزده سالگی راهی حوزه علیمه قم شد. فتانه سنگ اندازی های زیادی کرد که روزگار روح الله را سیاه کند و او به جایی نرسد
انگار یک نوع عهد با کسی کرده بود که باید روحالله را یا از بین میبرد و یا مجنون و دیوانه میکرد، اما
#مشیت_خدا چیز دیگری بود و چه زیبا روح الله را در آغوش علم و دین انداخت و تیر فتانه بر سنگ نشست.
نزدیک دو سال و نیم بود که روح الله
درس دین میخواند، چون فاصله قم تا روستای آنها خیلی زیاد نبود، برای او تعیین کرده بودند که آخر هفته ها و ایام بیکاری و تعطیلی حوزه، او به روستا بیاید و شبانه روز در باغی که خود برپا کرده بود کار کند و روح الله در کنار درس خواندن، همچون سالهای کودکی به درخت و باغ هم میرسید
و اینک باغش، باغی سرسبز و پر از انواع درخت پرثمر شده بود، از زرد آلو و هلو و گلابی گرفته تا انگور و انار و انجیر و.. هر درختی را که میشد در این آب و هوا از آن ثمر گرفت، در این باغ موجود بود.
آخر هفته بود که روح الله به روستا آمد، خودش را به خانه رساند، فتانه و بچه هایش مثل همیشه در خانه بودند و با آمدن روح الله، همچون همیشه به جان او افتادند،
فتانه بچه هایش را طوری بار آورده بود و آنقدر از بدی روح الله در گوششان خوانده بود که سعید و سعیده و مجید به روح الله نه به چشم برادر، بلکه دشمن خونی نگاه میکردند و گرچه روح الله با آنها با ملاطفت برخورد میکرد، اما باز هم انها رفتار درستی نداشتند.
روح الله وسایلش را داخل اتاق گذاشت، احساس کرد شور و شوقی دیگر در خانه بر پاست اما به روی خود نیاورد چون اگر هم سوال میکرد ،فتانه او را به مسخره میگرفت و جواب درستی به او نمیداد پس به قصد رفتن به باغ در هال را باز کرد، فتانه از داخل آشپزخانه صدا زد:
🔥_کتاب و وسایلت را با خودت ببر، امشب تو همون باغ بمون لازم نکرده بیای..
روح الله در را نیمه باز گذاشت به سمت آشپزخانه امد و گفت:
_داخل باغ کار چندانی ندارم، بعدم امشب خیلی هوا سرده، اونجا بمونم یخ میزنم..
فتانه لقمه ای در دهان مجید چپاند وگفت:
🔥_خوب یخ بزنی به جهنم...وقتی میگم نیا نیا...من مهمون دارم، نمیخوام چشم مهمونام به نره غولی مثل تو بیافته...
روح الله آهی کشید، خوب میدانست که فتانه حرفی که میزند انگار وحی منزل است و باید اجرا شود چون پدرش در مقابل فتانه انگار زبانش بسته بود، روح الله برگشت و چند تا از کتابهایش را برداشت، کاپشن آمریکایی گرم و خاکی رنگ پدرش را از سر جالباسی برداشت، گاهی اوقات در سرمای هوا، این کاپشن از پتو هم بهتر تن روح الله را گرم میکرد.
از در هال خارج شد و زیر لب خداحافظی کرد اما مثل همیشه جوابی نشنید روح الله ، در حیاط را باز کرد و پشت در با عاطفه رو در رو شد.
عاطفه که حالا دختری شانزده ساله بود و مانند مامان مطهره زیبا و قد بلند شده بود با دیدن روح الله لبخندی زد و گفت:
_عه سلام داداش، تو هم اومدی؟!
و بعد گونه های سفیدش از شرم گل انداخت و ادامه داد:
_یعنی فتانه اجازه داده برای مراسم امشب بیای؟!
روح الله با تعجب نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
_سلام عزیزم، مراسم یا میهمانی؟! مراسم چی؟؟
عاطفه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی گفت:
_خوب...خوب امشب قراره خواستگاری من باشه..
روح الله دست سرد عاطفه را در دست گرفت و گفت:
_خواستگاری تو؟! تو که هنوز بچهای... بعدم این آقای داماد کی هست که فتانه ای که به خون ما دوتا تشنه است حاضر شده توی خونهٔ خودش براش مراسم خواستگاری بگیره؟!
اشک عاطفه جاری شد و ..
👈
#ادامه_دارد....
#رمان واقعی
#تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝