💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -به من تکیه بده عزیزم به من تکیه داد . از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم . رسیدیم و به داخل خانه رفتیم . بابا : چی شد؟ -هیچی بابا خداروشکر اتفاقی نیفتاده بابا : الهی شکر ؛ من شرمندتم دخترم زینب: این چه حرفیه باباجون ، دشمنتون شرمنده باشه مامان : ما که همه شرمنده ات هستیم زینب جان ؛ ولی الان تا بدتر نشدی و ما بیشتر از این روسیاه نشدیم ، برو بالا بخواب تا کمی کمرت بهتر بشه ؛ برو دخترم زینب سعی کرد لبخند مهربونی بزنه و گفت : چشم مامان جان باهم به طرف پله ها رفتیم ، خواستم زینب رو بغل کنم که مخالفت کرد و گفت : نه نیاز نیست خودم میرم بالا -نمیشه که ،بدتر میشی خانوم زینب : نه رضا خجالت میشم چیزی نگفتم . دو پله که بالا رفت ، دیگه نتونست بالا بره ؛ بدون اینکه بهش چیزی بگم ، سریع بغلش کردم و به اتاق بردمش و روی تخت گذاشتمش . کمکش کردم تا لباس هاش رو در آورد و روی تخت دراز کشید . روی تخت نشستم و شروع به ماساژ دادن کمر زینب کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️