💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
-به من تکیه بده عزیزم
به من تکیه داد .
از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم .
رسیدیم و به داخل خانه رفتیم .
بابا : چی شد؟
-هیچی بابا خداروشکر اتفاقی نیفتاده
بابا : الهی شکر ؛ من شرمندتم دخترم
زینب: این چه حرفیه باباجون ، دشمنتون شرمنده باشه
مامان : ما که همه شرمنده ات هستیم زینب جان ؛ ولی الان تا بدتر نشدی و ما بیشتر از این روسیاه نشدیم ، برو بالا بخواب تا کمی کمرت بهتر بشه ؛ برو دخترم
زینب سعی کرد لبخند مهربونی بزنه و گفت : چشم مامان جان
باهم به طرف پله ها رفتیم ، خواستم زینب رو بغل کنم که مخالفت کرد و گفت : نه نیاز نیست خودم میرم بالا
-نمیشه که ،بدتر میشی خانوم
زینب : نه رضا خجالت میشم
چیزی نگفتم .
دو پله که بالا رفت ، دیگه نتونست بالا بره ؛ بدون اینکه بهش چیزی بگم ، سریع بغلش کردم و به اتاق بردمش و روی تخت گذاشتمش .
کمکش کردم تا لباس هاش رو در آورد و روی تخت دراز کشید .
روی تخت نشستم و شروع به ماساژ دادن کمر زینب کردم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️