💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب با سینی ی چایی و کلوچه اومد و روی مبل نشست و مشغول تماشای بازی ی ما بود . دیگه از بازی خسته شده بودم . -سجاد ، یه استراحت بکنیم بعد بریم بازی باشه؟ سجاد : اووومممم ، باشه دوتا دست هامون رو بهم زدیم -خسته نباشید دلاور سجاد : خداقوت پهلوان خندیدم و رفتم کنار زینب نشستم . -اخیششش زینب خندید و گفت : رضا ،تو که توی خونه هستی انگار ده تا بچه تو خونه ان آنقدر که وقتی با سجاد بازی میکنی سر صدا میکنی ، میدوی و ... خندیدم و گفتم : عاشق اینم که با بچه ها بازی کنم ، باهم بدوییم ، سر و صدا کنیم ، بریزیم بپاشیم زینب خندید و گفت : به به چشمم روشن متقابلا خندیدم . نفسش رو صدا دار از سینه بیرون داد و گفت : تو که تو خونه نیستی اصلا نگار خونه رو یک غمی میگیره ؛ خیلی سوت و کور و دلگیر میشه دلم نمیخواد بدون تو بیام توی این خونه لبخند غمگینی زدم و دستش که روی مبل بود رو گرفتم و نوازشش کردم . نخواستم توی این جو غمگین بمونه ،  بحث رو عوض کردم . -راستش میخواستم بهت یه چیزی بگم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️