💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_هفتم
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
زینب با سینی ی چایی و کلوچه اومد و روی مبل نشست و مشغول تماشای بازی ی ما بود .
دیگه از بازی خسته شده بودم .
-سجاد ، یه استراحت بکنیم بعد بریم بازی باشه؟
سجاد : اووومممم ، باشه
دوتا دست هامون رو بهم زدیم
-خسته نباشید دلاور
سجاد : خداقوت پهلوان
خندیدم و رفتم کنار زینب نشستم .
-اخیششش
زینب خندید و گفت : رضا ،تو که توی خونه هستی انگار ده تا بچه تو خونه ان آنقدر که وقتی با سجاد بازی میکنی سر صدا میکنی ، میدوی و ...
خندیدم و گفتم : عاشق اینم که با بچه ها بازی کنم ، باهم بدوییم ، سر و صدا کنیم ، بریزیم بپاشیم
زینب خندید و گفت : به به چشمم روشن
متقابلا خندیدم .
نفسش رو صدا دار از سینه بیرون داد و گفت : تو که تو خونه نیستی اصلا نگار خونه رو یک غمی میگیره ؛ خیلی سوت و کور و دلگیر میشه
دلم نمیخواد بدون تو بیام توی این خونه
لبخند غمگینی زدم و دستش که روی مبل بود رو گرفتم و نوازشش کردم .
نخواستم توی این جو غمگین بمونه ، بحث رو عوض کردم .
-راستش میخواستم بهت یه چیزی بگم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️