💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هشتاد_و_چهارم
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
بعد وقتی ابر هارو نگاه میکردم ، میدیدم هر کدومشون شبیه یه چیزیه
سجاد : اخییی
دستش رو به سمت آسمون گرفت و گفت : مثلا اون ابره شبیه چیه؟
-اوممم ، مثلا ، شبیه یه پرندست ، ببین بال هاشو
سجاد : ارههه
زینب: به بههه چه عکسی شد
هردومون به زینب نگاه کردیم ، بلند شدم و نشستم و با خنده گفتم : به به خانوم پَر کَن ! باز ازمون عکس گرفتی !
زینب با خنده گفت : کوفتهه پَرکَن ؛ بعلهه که گرفتم ، چه عکسی هم شده
خندیدم .
سجاد : ببینمم
زینب: بفرمااا
گوشی رو به سجاد داد و با لحن شیطونی گفت : خوب تیپی زدیاا ، همه دارن میگن خیلی توچشمین ، براشون صدقه بزار ؛ خوش تیپ کی بودی تو آخه قربونت بشم
دستش رو گرفتم و بوسیدم و گفتم : خدانکنه فدات بشم
و بعد نمایشی پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم : بلخره آقای خانوم پَرکَنم دیگه
زینب با خنده مشتی به بازوم زد و گفت : کوفتههه
زدم زیر خنده .
زینب به طرف سجاد برگشت و دستش رو دور شانه های سجاد حلقه کرد و گفت : این عشق مامان هم به باباش رفته
و بعد جوری که مخاطبش سجاد بود گفت : مگه نه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️