💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_نود_و_ششم
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
-این چرت و پرت ها چیه میگی
سارا : همش واقعیته !! همش !!
برای اینکه آرومش کنم باید هرکاری رو انجام میدادم ؛ پس مجبور شدم با اینکه جوابش رو می دونستم ، بگم : چیکار کنم تا تو از خر شیطون بیای پایین؟ هرکاری بگی میکنم فقط تورو خدا کاری انجام نده تا بیام
سارا : فقط یک شرط داره ! باید باهام ازدواج کنی ! همین الان !!
نفسم رو از سینه بیرون دادم و گفتم : مهلت میخوام فکر کنم
سارا خندید و گفت : قبول نمیکنی این ادا و اصول هارو در نیاز !!
سکوت کردم .
سارا : باشه تا پنج دقیقه دیگه اگر زنگ نزدی خودمو خلاص میکنم . فقط یادت باشه اومدی اینجا با عاقد میای نه تنها !
از این همه وقیح بودنش واقعا نمیدونستم چی باید بگم . باز هم چیزی نگفتم و گوشی رو قطع کردم .
ناخودآگاه به زینب نگاه کردم که متحیر بهم خیره شده بود .
عصبی از ماشین بیرون رفتم و در رو محکم بستم .
سریع شماره ی دکتر محمدی رو گرفتم .
دکتر محمدی : به به سلام آقا رضا ! احوال شما؟
-سلام دکتر خوبی؟ خسته نباشید ، ببخشید مزاحمت شدم
دکتر محمدی : الحمدلله ، همچنین ، شما مراحمی
-لطف دارین ؛ راستش خواستم درباره ی اون خانومی باهاتون صحبت کنم که گفتم روانی شده و... ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️