💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیستم
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
دستم رو لای موهاش بردم .
دیگه داشت قبل رفتنش کار هاش رو میکرد . گفته بود صداش کنم تا بریم باغ کتاب و چند تا کتاب که اسم هاشون رو نوشتیم بخریم. دیروز هم تعدادی از کتاب های توی کتاب خونه رو برده بود برای کتاب خانه ی محل و پایگاه تا بقیه هم اون کتاب هارو بخونن .
دلم نمیخواست صداش کنم اما چاره ای نداشتم . تا الانش هم خیلی دیر شده بود و قطعا وقتی بیدار میشد کلی غر غر میکرد که چرا سر ساعت بیدارش نکردم .
نفسم رو از سینه بیرون دادم و اروم صداش زدم : رضا جان؟ عزیزم؟ بیدار شو
تکونی به خودش داد اما چشم هاش رو باز نکرد .
برعکس دفعه های گذشته که وقتی این کار رو میکرد با صدای بلند میگفتم: رضااا ، بلند شو دیگه مثل خرس میخوابیی
اما این دفعه دلم میخواست بیدار نشه و من همینطور عرق تماشا اش باشم .
دوباره تکونی بهش دادم و صداش زدم که چشم هاش رو باز کرد و آروم با صدای خش دار گفت : جانم ، بیدار شدم
و دوباره چشم هاش رو روی هم گذاشت .
خنده ام گرفت. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️