💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سرم رو به طرف قسمتی از خونه چرخاندم که صدای بلند گریه ازش می اومد . نیایش و ستایش بودن . به طرفشون رفتم : چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون شما دوتا؟ هر دوشون رو بغل کردم . -چرا گریه میکنید؟ مگه دفعه اولمه که دارم میرم؟ والا به خدا بادمجون بم آفت نداره عزیزمن ، داداشتون برمیگرده ، آروم باشید ستایش با هق هق گفت: به قول آقا مهدی این دفعه خیلی نوربالا میزنی صدای گریه هر دوشون اوج گرفت. خندیدم و گفتم : بابا مهدی یه چیزی گفت ، شوخی کرد اصلا مگه شما سعادت دارید نورهای منو ببینید همه خندیدن و نیایش و ستایش مشتی حواله ی سینم کردن و گفتن : اههه داداش با خنده گفتم : مگه دروغ میگم؟ حالا هم بسه هرچی گریه کردید اگه خودتون رو توی آیینه ببینید وحشت می کنید بس که گریه کردید صورتتون سرخ شده گریه نکنید دیگه یه جوری گریه میکنید انگار بار اولمه دارم میرم ، مارو باش گفتیم اینا از خانوممون مراقبت میکنن و بهش دلداری میدن ، نگو اینا بدتر از اون بنده ی خدان گوششون بدهکار نبود . این ها هم مثل زینب کله شق بودن. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️