این چشم‌ها را چه به دیدن! سه چهار ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به سامرا رسیدیم؛ حرمی که زیارتش همیشه به یک سلام و دویدن و به ماشین رسیدن ختم شده بود؛ حرمی پر از رمز و راز و غربت که چند بار مجبور شدیم بایستیم و با کلماتی که هنوز از دهان خارج نشده قندیل می‌بست، از حرم و ضریح و سرداب بپرسیم. مسیر رفت و آمد، یکی دو متر بیشتر نبود و دو طرف با پتوهای قهوه‌ای مخملی پوشیده شده بود. جلوتر که رفتیم یکی از پتوهای لوله‌شده تکانی خورد و مثل پروانه‌ای که از پیله ابریشمی‌اش خارج شود، بچه پسری از آن خارج شد و دوید آن سوی صحن. چشم که چرخاندم از زمین مرمری صحن چیزی نمانده بود و یکپارچه قهوه‌ای تیره شده بود که هر از چندگاهی تکانی می‌خورد. پرس و جو که کردیم متوجه شدیم بابت هر پتو فقط پنجاه تومان امانی باید داد. در صف ایستادیم و دو پتویی که به اندازه ده برابر پتوهای مسافرتی سنگینی داشت به دستمان دادند و راه سرداب را نشانمان. از پله‌های باریکی پایین رفتیم و به قصری زیرزمینی که با نورهای سفید و سبز، زندگی در آن موج می‌زد رسیدیم و هر کدام گوشه‌ای را پیدا کردیم برای مناجات؛ اما من از خستگی صبح تا شب توی اتوبوس ماندن وارفتم و حتی نای بلندشدن و پیداکردن زیارت‌نامه را هم نداشتم. به دیوار تکیه دادم و سعی کردم کلمات زیارت آل‌یاسین در ذهنم را بر تکه‌های آیینه‌کاری سقف جست و جو کنم. قلبم هم گویا خسته بود و تک و توک ضربه‌ای می‌زد. دم و بازدم نصفه نیمه‌ای کشیدم و شروع کردم زیر لب خواندن: «سلامٌ علی آل یاسین. السلام علیک یا داعِی‌الله و ربّانی آیاته...» شمرده شمرده و با توجه به معانی خواندم. به سلام دوازدهم رسیده بودم که یکهو جرقّه‌ای در ذهنم زده شد و قلبم را از خواب پراند و وادار کرد به تاپ تاپ. تصور این‌که این‌جا مکانیست که سه امام در آن نفس کشیده‌اند، مناجات کرده‌اند، سجده کرده‌اند، سلام داده‌اند .... مرا مجنون‌تر از همیشه کرد. می‌خواندم: «السلام علیک حین تقوم. السلام علیک حین تقعد ...» اما آن‌چه در دلم معنا می‌شد چیز دیگری بود: «قربونت برم مولای من وقتی می‌ایستی. قربونت برم مولای من وقتی می‌نشینی... قربونت برم وقتی رکوع و سجود می‌ری. قربونت برم وقتی تهلیل و تکبیر میگی...» با هر قربان صدقه، قند در دلم آب می‌شد؛ مثل این بود که دور آقا می‌گردم و قربان قد و قامت و اعمال و رفتارش می‌شوم. انگار در گذشته بارها ایشان را دیده باشم و حالا دلم برای دیدار دوباره‌شان تنگ شده باشد! سلام‌ها را گفتم و گفتم تا به جوامع سلام رسیدم تا خیالم راحت شود هر جور که شایسته مولایم هست سلامتش را از پروردگار خواسته باشم. وقتی به اسامی معصومین رسیدم‌ قلبم آرام گرفت. لبخندی بر لب‌های سرمازده‌ام نشست و جِزجِزش را درآورد! چشم‌هایم را بستم و تصاویر صحن و سرایشان را که بر صفحه دلم انداخته شده بود به تماشا نشستم و همزمان زمزمه کردم: «و اُشهدک یا مولای، انّ علیاً امیرالمؤمنین حُجّته ...» تا رسیدم به جایی از زیارت‌نامه که باید به چیزهایی اقرار کنی که بارها در زندگی خلافش را انجام داده‌ای! وقتی به حق بودن مرگ اقرار می‌کنی و باز چسبیده‌ای به دنیا گویا که ابدی هستی... وقتی به میزان و صراط و مرصاد اقرار می‌کنی و باز مشغول دنیایی... وقتی به جنّت و نار اعتراف می‌کنی و باز ... گریه امانم نداد. پشت پرده‌ای از اشک چشم دوختم به کبوترهای چاهی که بی‌تفاوت نسبت به آن همه جمعیت، در حال برچیدن دانه از روی فرش بودند. یک‌دفعه سرداب پر از هیاهو شد. چند خادم دسته پَری را دست گرفته بودند و به تپه‌های‌ قهوه‌ای پتو «صلاة» را یادآوری می‌کردند. یاد وقت رو به اتمام افتادم. سرآسیمه برخاستم. چشمانم را پاک کردم و گوشه به گوشه سرداب را دنبالش گشتم؛ ولی این چشم‌ها را چه به دیدن! با آهی وا رفتم روی زمین و در لابه‌لای شهادت‌های مؤذن، تند تند شاهد گرفتم: «فَاشْهد علی ما اَشْهدتُک علیه... : پس شاهد باش بر آن‌چه شما را بر آن گواه گرفتم... » دعا و نماز و مهلت دیدار به پایان رسید و خبری از یار نشد. دست از پا درازتر پتوهای سنگین را برداشتیم و تحویل دادیم و راهی کربلا شدیم. شاید این شب جمعه و جمعه، همان جمعه موعود باشد؛ شاید. https://eitaa.com/pahlevaniqomi