- کی خوابم برد؟ - اممم بعد نماز صبح! - چند ساعت خوابیدم؟ - تا الان که ساعت ۱۰ صبحه، تقریبا ۵ ساعت! - وای! بی‌بی حالش چطوره؟ شما چرا نرفتین خونه؟ - حرفایی میزنیا! اینجا میزاشتمت میرفتم؟ طاها رفت دنبال کارای بی‌بی. فعلا که خبری نیست... - شرمنده توروخدا...شما رو هم تو دردسر انداختم... - دشمنت شرمنده عزیزم. قرار شد دیگه از این حرفا نزنیا! - چشم... دوباره از پشت شیشه به چشمای بسته بی‌بی نگاه کردم. پس کی بیدار میشی بی‌بی جونم؟! تاحالا نشده بود، تا این وقت روز بخوابیا...پاشو بی‌بی گل‌نسام...پاشو قربونت برم...پاشو بریم خونه برات چایی دم کنم... بغض راه گلوم رو چنان با استقامت بست که نتونستم قورتش بدم. اشک ها راه خودشون رو پیدا کردن و روی گونه هام جاری شدن. مثل چشمه ای که از دل کوه راهش رو پیدا میکنه... - اجازه دارم ببینمش؟ حالش چطوره؟ پرستار نگاه بی‌تفاوت و خنثایی بهم انداخت و مشغول کاغذهای تو دستش شد! - میتونم ببینمش؟ - بله میتونین. ولی خیلی طولانیش نکنین. - ممنونم...چشم...ممنونم... با عجله رفتم تو اتاق. با نفس کشیدن تو هوایی که بی‌بی گل‌نسام به سختی تنفسش میکرد، قلبم گرفت. دلم برای لبخند های شیرینش لک زد. - آخ بی‌بی...پاشو بریم خونه...چرا هنوز خوابی؟ بی‌بی جونم پاشو دیگه... با قدم های سست نزدیک تختش شدم. تنها چیزی که از علائم و خطوط دستگاه ها فهمیدم، زنده بودنش بود...و بس... انگشتای لرزونم رو به صورت زردش کشیدم. - چرا اینقدر سردی بی‌بی جونم؟! قلبم چنان می‌تپید که انگار پرنده ای توی قفسی کوچیک بال و پر میزد. دستاشو گرفتم. - بی‌بی جونم...بی‌بی جونم پاشو! پاشو بریم...بریم که پسرت منتظره...بی‌بی گل‌نساء سیدجواد منتظرته ها! تا اسم سیدجواد از میون لب هام گذشت و به گوش هاش رسید تیک انگشتش برق امید رو تو دلم روشن کرد! - بی‌بی صدامو میشنوی؟ من سیدجواد رو پیدا کردم... دست بردم به زیر روسری و گردنم. پلاک رو از دور گردنم باز کردم. قطره های اشک دونه دونه سر میخوردن و مینشستن روی چادر سیاهم. پلاک نقره ای رو جلوی صورت بی‌بی گرفتم... - بی‌بی گل‌نسام! ببین...این پلاک سیدجواده ها...پسرت تو معراج شهدا منتظرته! نمیخوای پاشی براش چایی دم کنی؟ دست بکشی رو استخوناش؟ براش لالایی بخونی که راحت بخوابه؟ باهاش یکم حرف بزنی؟ بی‌بی جونم...دیدی من به قولم عمل کردم؟! دیدی پیداش کردم...من پیداش کردم بی‌بی...پاشو بریم...پاشو بریم پیش سیدجواد... علائمش بیشتر شد. انگشتاش بیشتر حرکت نشون دادن. ضربان قلبش رفت بالا. صدای بوق دستگاه ها ریتم دیگه ای گرفت و پرستار ها و دکتر با صدای فریادم با عجله خودشون رو به اتاق بی‌بی رسوندن. - دکتر...دکتر خواهش میکنم زودباشید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸