#طریق_عشق
#قسمت142
نگاه زیر چشمی ای بهم انداخت
-مادر مگه من بچم قهر کنم؟!
بیشتر خم شدم جلوی صورتش
-پس حله دیگه! آشتی؟
-چرب زبونی بسه، کشمش بخور خوبه برات!
محکم گونه پر چین و چروکشو بوسیدم و خودم رو انداختم رو بالش. آخیش! شب راحت میخوابم...قهر کردن سید سبحان با بی بی گل نساء یعنی ته فاجعه. یک بار که بی بی باهام قهر کرد شب تا صبح گریه کردم. البته اون موقع ۱۶ سالم بود و بی بی گل نساء رو ترقه بازی حساس!
منم پنهون از چشمش مثل قاچاق چی ها دینامیت و سیگارت و چهار تا مدل ترقه دیگه رو قایم کرده بودم تو لونه مرغ و خروس ها واسه چارشنبه سوری!
بی بی صبح که پیداشون کرده بود حسابی جبران کرد و تا خود تحویل سال تو خونه نگهم داشت. اونم که باهام قار بود. چقدرم سرش طاها و مرصاد رو کتک زدم.
-آخ!
با سیخونک بی بی به خودم اومدم. بی بی گل نساء با یه تا ابروی بالارفته و چشمای ریز شده خیره شده به چشمام.
-بی بی؟!
-کجا بودی تو؟!
-همینجا خدمت شما!
-دوساعت داشتم برا اون دیوار رو به رو حرف میزدم.
دندون به لب گرفتم و یه نخود نمکی گذاشتن تو دهنم.
-ببخشید حواسم نبود...
-حواس شادوماد کجا بود؟
-شادوماد؟ مگه جواب دادن؟ بی بی جواب دادن؟ جواب سها خانم مثبته؟ حاج صالح اجازه داد؟ بی بی دقیق تر برام بگو چی شده؟
-آروم باش. مگه ندید پدیدی؟! من که گفتم دلم روشنه!
-بی بی خدا وکیلی!راست و حسیتی بگو چی شده؟!
بی بی سر تکون داد و خندید. سرخی گونه هام و برق چشمام گویا بود برای عجله و شوقم!
آروم و قرار نداشتم دلم میخواست بلند شم و تو کل بیمارستان بدوم. نه!دویدن نمیتونست این همه انرژیو تخلیه کنه! دلم میخواست تو آسمون تهران پرواز کنم.
پاهام نثل فنر شده بودن. یه جا بند نبودن. پاهامو از تخت آویزون کردم و رو به بی بی نشستم. نیش بازم منتظر بود که فقط جزء جزء ماجرا رو از بی بی بشنوه و با هر کلمه بپرسه: خب.بعدش چی میشه؟!
-دندون به جیگر بگیر پسر! مگه شیش ماهه به دنیا اومدی؟!
-بی بی جون سبحان طاقت ندارم بگو چی شده؟ جوابشون چیه؟!
بی بی گل نساء با دیدن این حجم عظیم از ذوق و بی قراری و محو شدن حیای اون روز اول که باهاش درمیون گذاشتم، خندید و دستای ظریفش رو گذاشت رو شونه ام.
-هنوز هیچی نشده.
نیش بازم بسته شد. یعنی چی؟! مغزم ارور داد. اکر هیچی نشده پس چجوری جوابشون مثبته؟ مگه علم غیب دارن؟
الان که من بیمارستانم سها خانم کجاست؟ خونه خودشون یا خونه بی بی؟ ابروهام بالا پریدن و کم مونده بود به موهای سرم بچسبن. گردن کج کردم و با چشمایی که سوال ازشون میبارید به دهن بی بی نگاه کردم.
هیچ کلمه یا جمله ای ازش خارج نمیشد و فقط می خندید.
مردمک چشمام رو به چشماش کشیدم. فکر کنم اون هم علامت سوال ها و علامت های تعجب رو بالا سرم میدید.
-بی بی یعنی چی هنوز هیچی نشده؟!
-یعنی هنوز حرف نزدم باهاشون.
مثل بستنی زیر آفتاب حرف بی بی گل نساء وا رفتم. پلکام از شدت پوکر بودن رو هم نشستن!
با پوف بلندی که کشیدم بی بی گل نساء گفت چیشده؟!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌