-به نظر من؟! چرا نظر من؟! عروس خانم مهمه! -میخوام بدونم دخترا چه نظری درباره‌ش دارن... سرم رو به اطراف چرخوندم و لبامو غنچه کردم -اوووم...خب...چی بگم آخه؟! بی بی لب ورچید و گفت: نظرت رو تو دلم مدام با خودم کلنجار رفتم که نظر من چه ربطی داره؟ ولی به جواب قانع کننده ای نرسیدم! -خب بخوام از نظر یه دختر که تا حدودی ایشون رو میشناسه بگم، خب مشخصه که آقا پسر خوبی هستن...من که خیلی با خصوصیاتشون آشنایی ندارم! لبخند رضایت رو لب های بی بی نشست و نگرانی هاش تا حدودی فروکش کرد. علاوه بر کنجکاوی گیجی هم بهش اضافه شده بود. برعکس خیلی مواقع رفتار های بی بی رو درک نمیکردم! -میگم سها جان... -جان دلم بی بی؟ -راستش نمیدونم چطوری بگم...هول برم داشته! هول و ولا و آشوب دلش از شوق بود، کاملا مشخص بود! -بگو بی بی جانم! من و شما که تعارف نداریم! داریم؟ -سها جان میگم مادر... -بله قربون شما برم من؟ -اجازه میدی من درباره سید سبحانم، با بابات صحبت کنم؟ حرف بی بی مثل یه پارچ آب یخ بود که ریخت رو سرم. نه بابا! سها فکر و خیال نکن، حرف بی بی ادامه داره...الان بقیه‌شم میگه. یکم سکوت بینمون رو گرفت ولی بی بی حرفی نزد! -بی بی درباره چه مسئله ای، میخواین با بابام صحبت کنین؟ -اوا دخترم درباره سید سبحان دیگه... -سید سبحان چه ربطی به من داره بی بی؟ بی بی لب هاشو به هم فشار داد و گفت: واسه امر خیر... دیگه بیشتر شوکه شدم! دستام یخ کرد. یعنی چی این حرف؟ -امر خیر؟ -آره مادر...پسرم دلش گیره پیشت...خواستم اگر دلت رضا بره، با بابات صحبت کنم. سکوت کردم و آب دهنم رو قورت دادم. صدای بی بی گل نساء تو سرم پیچید... "دلش گیره پیشت...دلش گیره پیشت...دلش گیره پیشت!"