#طریق_عشق
#قسمت157
بیبی بازم جواب نداد. حسی که آوار شده بود رو سرم شبیه حس یه بیچاره بلاتکلیف بود که هیچ امیدی به آیندهش نداشت. دیگه هیچی معنی نداشت برام! الان باید چیکار کنم؟ چقدر باید کسی که زندگیم با فکرش داشت معنی پیدا میکرد و خیلی از خلاء هام با فکر وجودش تو زندگیم پر میشد رو هر روز ببینم و نتونم بهش برسم؟ چطوری طاقت بیارم؟
- بیبی شما که...میدونستی...من...چرا نگفتی دلم گیر پیشش و بدون اون نمیتونم؟
- گفتم مادر!...گفتم...
- پس چی شد؟! شما گفتی دلیلی نداره قبولم نکنن! پس چی شد؟
- سها میخواد درس بخونه! قصد ازدواج نداره...گفت بهت بگم...
- چی گفت؟ دیگه چی گفت؟ دیگه قراره چی بگین بهم که باقیمونده دنیامم آوار شه؟
بیبی دست کشید رو سرم و آروم زمزمه کرد: چرا دنیات آوار شده پسرم؟ تو هنوز جوونی سها هم هنوز بچهست! فکرش پیش کنکورشه...پیش برادرشه...حق بده بهش! یکم صبر میکنیم، شاید نظرش عوض شه!
- قطعی گفت جوابش منفیه یا وقت خواست برای فکر کردن؟
- والا چی بگم؟!.
- پس جوابش منفیه...
- ولی من بازم باهاش حرف میزنم تو خیالت راحت باشه مادر!
- خیالم راحت نیس بیبی! خیالم نمیتونه راحت باشه...چطوری راحت باشم؟ بیبی من...من...
نمیدونیستم چی بگم؟! شرم داشتم از گفتن این که مهر یه دختر غریبه، غریبهی غریبه ام که نه...مهر خواهر مرصاد، چنان نشسته تو دلم که به خاطر جواب منفیش بغض کردم!!! شرم داشتم از به کار بردن واژهی عشق برای احساسات بیشیلهپیلهم! مگه من از این زندگی چی میخواستم؟! اصلا مگه لذتی داشتم جز شهدا و هیئت و روضه که بخوام براش زندگی کنم؟! من از این زندگی فقط نگاه مولامو میخواستم...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے