فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت167 - مطمئنی؟! مکث کردم. خب من مطمئن بودم! خیلی بیشتر از قبل! هیچ مانعی وجود نداشت
شیرینی رو دستش دادم و گل هارو ازش گرفتم. - ممنون عمو... - نوش جونت ریحانه خانم! - عمو...یه روز که دلم تنگ شده بود رفته بودم معراج شهدا از دوستات شنیدم رفتی سوریه! یعنی چی؟ - از...کی شنیدی؟ تیکه تو دهنش رو قورت داد و به صورتم نگاه کرد. - عمو طاها گفت! دستی به ریش هام کشیدم و دنبال جملات مناسب گشتم برای توضیح دادن سوالش. چی میگفتم بهش آخه؟! مثلا درباره مدافعان حرم توضیح میدادم یا حضرت زینب س؟ چقدر درباره‌شون میدونست؟ آهان! فهمیدم. - خب ببین عمو! حضرت زینب س رو میشناسی؟ دختر امام علی ع و خواهر امام حسین ع... حرف رو قطع کرد و با شوق گفت: آره آره! مامان همیشه برامون ازش حرف میزنه...اون خیلی دوسش داره! لبخند رضایت رو لبم نشست. سبحان چه فکری کردی پیش خودت؟! عقلت کجا رفته؟! - خب...چه خوب که میشناسیش! ریحانه جان! آدم بدا به حرم حضرت زینب س حمله کردن. اخم هاش درهم رفت و غم تو چشماش نشست. از اینکه اینطوری به حرفام واکنش نشون میداد و اینقدر عمیق احساساتش تو چشماش و چهره‌ش مشخص بود، تو دلم بیشتر از خدا خواستم مراقبش باشه و خوشبختش کنه! حیف این دختر مهربون و باهوش و معصوم بود...حقش بود یه زندگی خوب داشته باشه. - حرم حضرت زینب س تو سوریه‌ست. و ما برای دفاع از حرم ایشون میریم سوریه تا آدم بدا حرمشون رو خراب نکنن...تازه! ما میریم که اونا رو زود شکست بدیم، که نرسن به ایران و شما بچه ها راحت بخوابین و اونا اذیتتون نکنن! حس افتخار اخم هاش رو از هم باز کرد. دستمو روی شونه‌ی باریک و نحیفش گذاشتم. سرش رو پایین انداخت. - عمو...من از این به بعد همیشه و هر شب دعا میکنم که شما پیروز بشین و بتونین اونا رو شکست بدین تا دیگه نتونن حضرت زینب س و ما رو اذیت کنن. - ممنونم ریحانه خانم گل! حالا بهترین شاخه گلت رو بده بهم. با حساسیت و ذوق بین گل هاش نگاه چرخوند و قشنگ ترینش رو بیرون کشید. جلو آورد و جلوم گرفت. هر چی مهر داشتم ریختم تو صورتم و ازش گرفتم. دست تو جیبم کردم و دوبرابر قیمت یه شاخه گل رو بهش دادم. با تعجب گفت: عمو این پول دوتاس که. - با پول اون یکیش برا فرهاد شکلات بخر! برق خوشحالی تو مردمک هاش نشست. زبون به لب کشید و با لبخند پول رو تو جیبش گذاشت. - ممنون...ولی...من هنوز نمیفهمم چرا اینقدر با من مهربونین؟! - خب... خندیدم. از اون خنده ها که نمیدونستم بعدش چی باید بگم. - تو دختر مهربونی هستی. به دلم نشستی! توهم مثل آبجی کوچولوم... - یعنی اینا رو باور کنم؟ - نمیتونی باور کنی؟ سوالش عجیب بود و مثل پتک کوبیده شد تو سرم. انتظار چنین حرفی رو نداشتم. جوابی نداد. منم حرفی نزدم و با یه لبخند‌ پرسشگر نگاه مبهم و مرددش رو ترک کردم. برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم. ترسیدم...ولی نمیدونم چرا ترسیدم؟! ذهنم پر از ابهام شد. چی شد که این سوال رو پرسید؟ حق داشت ولی...چرا الان؟! افکار بیهوده رو رها کردم و با قدم های آهسته خودم رو به کوچه رسوندم. درخت ها سبزِ سبز بودن و بوی گل محمدی های حیاط نبش کوچه کل فضا رو پر کرده بود. دلم برای بوی گرد و خاک هم تنگ شده بود! مگه چند وقت بود که اومده بودم؟