📔
#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔺️ یا سخن دانسته گوی ای مرد عاقل یا خموش
🔶️ داستان
#ضرب_المثل👇
در گذشته جوانی جویای نام زندگی میکرد. جوان که بسیار دوست میداشت نام و آوازهاش همه جا بپیچد و همه او را بشناسند، در هرجا که میدید عدهای گرد هم آمدهاند و سخن میگویند بیتعارف داخل جمع میرفت و بیهیچ درخواستی سخنان دیگران را قطع میکرد و خود سرگرم سخن گفتن میشد.
در شبی از شبها هنگامی که جوان در خیابانها گام برمیداشت، دستی بر شانهاش احساس کرد. جوان همین که رخ برگرداند چهره دوست قدیمیاش را دید که پس از چند ماه از سفر بازگشته بود. دوست جوان که برخلاف وی مردی دانا بود برای کسب دانش مدتی را در سفر بود و تازه به شهر خودش بازگشته بود.
دوست از احوال وی جویا شد که جوان گفت:
«میدانی دوست من، هنوز هم مانند گذشته من در مجلسهای بسیار میروم و سخنان پرمایه به جمع میگویم».
دوست جوان که او را بهخوبی میشناخت و از طرفی نمیخواست دوستش دچار ناراحتی شود رو به او کرد و با ملایمت گفت:
«اگر نکتهای را میدانی و بر درست بودنش اطمینان داری آن را بر زبان آور در غیر این صورت خاموش باش چون آن که میداند بیان میکند و عزیز میشود و ان کس که نمیداند اگر بیان کند رسوا خواهد شد»
آن شب نیز گذشت و دوباره از فردای آن روز جوان نادان در هر کوی و برزن مشغول سخنرانی و گزافه گویی میشد تا اینکه روزی از روزها فهمید که در مکتبی بزرگ مجلس درسی است و دانایان و سخندانان بسیاری گرد هم آمدهاند. جوان که خود را جزو آن دسته از دانشمندان و سخندانان برجسته میدانست بیهیچ درخواست و دعوتی به سوی مکتب به راه افتاد. همچنین دوست دانایش توسط یکی از استادان آن جا به آن مجلس دعوت شده بود. ساعتی گذشت و جوان نادان به میان مجلس رفت و نشست سپس شروع به یاوه گویی و سخن گفتن از ماهی و صید آن کرد. جایی که همه از عرفان و حکمت میگفتند او از صید ماهی سخن میگفت. ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوست جوان با خود گفت:
«خیر او در این است که یک بار رسوایش کنم تا از خواب غفلت بیدار شود».
دوست حوان به یکباره میان سخنان دوستش پرید و گفت:
«ما که نمیدانستیم تو از صید ماهی و ماهی گیری سر در میآوری اما اگر چنین است لطفی بکن و از سر ماهی بگو چه نشانی دارد؟»
جوان پس از کمی درنگ گفت:
«بر سر ماهی دو برآمدگی است که در واقع زینت او محسوب میشود و نمیتوان آن را مانند شاخ شتر، شاخ دانست».
حاضران که این سخن جوان را شنیدند شروع به خندیدن کردند سپس دوست جوان با صدای بلند به او گفت:
«من میدانستم تو ماهی را نمیشناسی اما اکنون پیداست که تو شتر را هم از گاو تشخیص نمیدهی.
ای دوست من چه نیکو باشد که همیشه این را از من داشته باشی که یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش».
🎀
@RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃