8⃣2⃣1⃣ داستان  «دست بالای دست بسیار است!» ⛏ روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. 🏯 در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: 👨🏻 این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. 🌟 در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. 🏰 تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.  👨🏻 مرد با خودش فکر کرد: ✋🏻 کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! 🌟 در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. 👑 در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. ☀ احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.  👨🏻 او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. ⛅ پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. 👨🏻 پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. 🌬 کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. 👨🏻 این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.  ⛰ ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. 👨🏻 با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. ⛰ همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. ⚒ نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7