📖 در امتحان نهایی دیدم، فرزند آن پاسبان به راحتی کتاب را باز کرده و پاسخ ها را پیدا می کند.
👦 از ناعدالتی که بشر بر بشر می کرد و خدا را بالاسر نمی دید، بغض سنگینی گلوی مرا گرفته بود.
🌃 دانش آموزی هم کنارم نشسته بود که شب ها با پدرش دست فروشی می کرد و بسیار فقیر بودند.
👌قبل از امتحان از من خواست کمکش کنم...
👦 گفتم به یک شرط ، که اگر مطمئن شدی نمره ١۰ نمی گیری، بپرس... چون انصاف نبود به خاطر یک نمره زحمت های یک ساله او به باد رود و مهم تر از همه این که، اهل سوء استفاده نبود.
📚📖 او می خواست بخواند ولی نمی توانست.
👦جواب یک مسیله را ازمن پرسید، گفتم عدد ٣٩ می شود.
✍ تبسمی کرد و فهمیدم پاسخ را درست نوشته است.
👨🏫 معلم مان دید...
👦 نگذاشتم دهان باز کند، و مچ گیری اش کردم. دستم را بالا گرفتم و گفتم:
☝آقا اجازه فلانی (پسر پاسبان) تقلب می کند!
👨🏫 معلم گفت: ربطی به کسی ندارد و فضولی اش به تو نیامده است، سرت در برگه خودت باشد.
📖 من نیز آرام کتاب ریاضی را گشودم و پیش چشمانش تقلب کردم!!
👨🏫 معلم گفت: کتاب را به من بده.
👦گفتم: من هم تقلب می کنم و به کسی ربطی ندارد... گر رسم شود که مست گیرند در شهر هر آن چه هست گیرند.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔
eitaa.com/partoweshraq
▶🆔
sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها