🕕 💠🌷💠 🛌🏻 مادرم به شدت مریض شده بود. خیلی هم انسان با خدایی بود. برای تشییع جنازه اش پنج هزار نفر آمده بودند. خیلی برای شفایش دعا کردم. نه تنها من، خیلی ها دعا می کردند. هر چه از (ع) خواستم حالش بدتر می شد. با خودم گفتم: 💭 نکند مادرم گناه کبیره ای کرده که دعاها در حقش اثر نمی کند!! 🕌 یک شب امام رضا (ع) را در صحن گوهر شاد دیدم که بالای تختی نشسته بود. با گلایه گفتم: ✋🏻 آقا! چرا مادرم را شفا ندادی؟ 🌹 گفت: بیا بالا. 👣 رفتم کنارش. 🌹 گفت: تو شفای مادرت را می خواستی یا شفاعتش را؟ ⏳ یک لحظه ماندم چه بگویم. تا آخر قضیه را گرفتم. ✋🏻 گفتم: نه شفاعتش را می خواهم. 🌹 اشاره کرد به مادرم که در صحن بین دو زن نشسته بود، فرمود: برو مادرت را ببین. 👁️ دیدم مادرم بین دو خانم نشسته بود. یکی حضرت زهرا (س) بود و دیگری حضرت مریم (س) 🦋 گفت: این دو نفر مرا شفاعتم کردند. ☝🏻بهم گفت: به بچه ها بگویید برایم گریه نکنند. چیزی هم برایم نفرستند، من این قدر وضعم خوب است که نمی دانم آن خیرات را چه کارشان کنم. ... دیگر راحت شدم... راحت راحت... 🎙️راوی: مسعود اویسی به نقل از 📕 کتاب عباس برادرم، خاطرات و یادداشت 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq