🌹 داستانی زیبا از شكوه دشمن شكن امام كاظم (ع)
🏛شخصى بنام نفيع انصارى كنار در كاخ هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى) ايستاده بود، در اين هنگام ناگاه ديد شخصى سوار بر الاغ نزديك كاخ آمد، دربان تا او را ديد با احترام شايانى از او استقبال كرد و با شتاب داخل كاخ شد و اجازه گرفت و آن شخص سوار الاغ خود وارد كاخ گرديد!!
🧔🏻 نفيع انصارى از عبدالعزيزبن عمر (يكى از شخصيتها كه در آنجا بود) پرسيد: اين آقا چه كسى بود كه آنهمه مورد احترام قرار گرفت؟!
👳🏻♂ عبدالعزيز گفت: اين آقا، بزرگ خاندان ابوطالب و سرور خاندان آل محمّد (ص) يعنى موسى بن جعفر (ع) بود.
🧔🏻 نفيع گفت: من كسى را عاجزتر و خوارتر از اين درباريان (هارون) نديدم كه در مورد مردى كه مى تواند آنها را از تخت سلطنت به زير بكشد اين گونه رفتار كنند و آنهمه از او احترام به عمل آورند، آگاه باش كه اگر او (امام كاظم) بيرون آمد من به گونه اى با او برخورد كنم تا او را كوچك و سرافكنده نمايم!
👳🏻♂☝️🏻عبدالعزيز به نفيع گفت: چنين كارى نكن، زيرا اين شخص (
#امام_كاظم ) از خاندانى است كه: «اندك است كسى متعرّض آنها شود و سرشكسته و شرمنده نگردد، آن هم شرمندگى اى كه ننگ آن تا آخر دنيا باقى بماند»
🧔🏻ولى نفيع كه فرد خودخواه و از خود راضى بود، سخن عبدالعزيز را، تحويل نگرفت و تصميم گرفت كه
#امام_موسى_بن_جعفر (ع) را هنگام خروج، با گفتار نابجاى خود كوچك نمايد.
🏛 امام كاظم (ع) از كاخ بيرون آمد، نفيع با كمال گستاخى به جلو رفت و افسار الاغ آن حضرت را گرفت و گفت:
🧔🏻 آهاى! تو كيستى؟
🌹امام فرمود: «آهاى! اگر از نسب من مى پرسى، من پسر محمّد حبيب اللّه فرزند اسماعيل ذبيح اللّه فرزند ابراهيم خليل خدا هستم.
🕋 و اگر از وطنم مى پرسى، اهل همان محلى هستم كه خداوند حج آن را بر همه مسلمين، اگر تو از آنها هستى، واجب نموده است، يعنى اهل مكه هستم، و اگر قصد فخر فروشى دارى، سوگند به خدا مشركين قوم من (قريش) حاضر نشدند تا مسلمين قوم تو را همتاى خود قرار دهند، بلكه (در جنگ بدر) گفتند: اى محمّد (ص)! همتاهاى ما از قريش را به ميدان ما بفرست!
🤲🏻 و اگر منظور تو، آوازه و نام است ما از افرادى هستيم كه خداوند در نمازهاى يوميه واجب كرده كه بر ما درود بفرستى و بگوئى «اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد: خدايا درود بفرست بر محمّد (ص) و آل محمّد (ص)»، ما همان آل محمّد (ص) هستيم افسار الاغ را رها كن».
🧔🏻 نفيع كه از بيانات قاطع امام كاظم (ع) لرزه بر اندام شده بود، با كمال شرمندگى و سرافكندگى، افسار را رها كرد و از آنجا دور شد.
👳🏻♂ عبدالعزيز، او را ديد به او گفت: نگفتم به تو كه نمى توان با اين ها (كه از خاندان نبوت هستند) سر به سر گذاشت؟
🔹آرى بايد گفت:
🔅چراغى را كه ايزد برفروزد
🔅هر آنكس پف كند ريشش بسوزد
📙داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔
eitaa.com/partoweshraq
🆔
splus.ir/partoweshraq
#روایت
#داستان_کوتاه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ