بعد حاجخانم یهو به فکرشون خطور کرد که :
ای بابا من میگم یه چیزی یادم رفته ؛ بگو چیه؟
منم گفتم : خب بفرمایید چیه؟🤔
گفتن : جمعه شب خونهی داییت مهمونیم
من سگرمههام تو هم رفت و گفتم🤨 :
عیبی نداره شب قراره اونجا برید ، روزش میریم خواستگاری ...
حاجخانم گفتن :
بررریییید؟!! ؛ یعنی شما نمیخوای بیای؟!
من با حالت بی رغبتی گفتم : نه ، شما برید ، شب من میرم سر کار ...😔
حاجخانم گفتن : زشته ، تو که میدونی داییت چقدر تو رو دوست داره ، اگه بپرسه (....) کجاست چی بگم ؟
من که روم نمیشه چیزی بگم ...
من : زشت نیست خب بگید فرداش کلاس داره و شبم سر کاره چه عیبی داره خب؟!
حاجخانم : رو به همشیره کردن گفتن :
یه حرفی میزنه داداشتااااا!؟
یعنی چی که درس داره و کار داره ...؟!
من نمیدونم جواب داییتو خودت باید بدی ...
. . .
جمعه شد و دل تو دلم نبود
آخ که نفسم میرفت براش
برایِ نازِ چشماش
اونِ که عشقِ منِ
نفس و جونِ منِ
بگو کیه؟ بگو کجاست؟
عزیزم دلِ دیونه طاقت نداره
عزیزم یه نفس منو مهمونِ آغوشت کن
کی غیرِ تو عزیزم ، عزیزِ این دلِ
دوست دارم دلم میره بیهوا
عشقت کار خدا بوده
مهرت به دلم افتاده
. . .
پر انرژی بعد از نماز صبح لباس گرمکن ورزشی پوشیدم رفتم پارک ورزش کردم و بعدش یه حلیم اساسی خریدم با بربری خاشخاشی😋🥰😍😘
برگشتم خونه
چایی دم گذاشتم
میز صبحونه رو چیدم
حلیمارو کشیدم تو کاسه چینیا
حاج آقا و حاج خانم رو صدا کردم بیان صبحونه حاضره
به حاج خانم گفتم پس آبجی کو ؟ گفتن خوابیده .!.!.؟
من : 😶😐 خوابیده چیه مگه دست خودشه ، حالا خوبه وقتی قضیه رو فهمیده بود ، سر از پا نمیشناخت ... چی شده حالا خوابیده ؟!
رفتم اتاقش در زدم دیدم صدایی ازش در نمیاد !
در رو باز کردم دیدم پتو تا کله کشیده سرش تخت خوابیده🤨😶
رفتم تو اتاق یواش صداش کردم گفتم :
فاطمه ریحان ...
ریحان جان ...
ریحان ...
عزیزم ...
😐😑😑
انگار نه انگار ...
موهای بلندش پریشون شده بود
اومدم یواش پتوشو بزنم کنار ، دیدم انگار با لباس خواب خوابیده ...😶😑😑 دوباره پتو رو کشیدم روش🤭🤫😅
صدامو بلندتر کردم : عجب خوابیدی انگار من بودم تا دیشب ذوق خواستگاری رو داشتم
دلم نیومد تکونش بدم ، از اتاق اومدم بیرون در رو بستم
به مادرجان گفتم یه جور خوابیده توپم تکونش نمیده😐😄
صبحونه رو خوردیم
به کارام رسیدم
لباسای مورد نظرمو آماده کردم
رفتم آرایشگاه 🙎♂️
وقتی آرایشگر داشت موهامو مرتب میکرد ؛ تو آینه خودمو تو لباس دامادی میدیدم
خودمو توی دستای عشقم میدیدم🥰😍
خودمو تو بوسههای نازگلم میدیدم
خودمو تو بغل گرم گل بهارنارنجم
خودمو تو چشم و ابروی مشکی لوندش میدیدم
پنجه تو پنجه ، تَری دستاشو با تمام وجودم جذب میکردم
تشنهی بغل کردنش لحظهای که از سالن آرایش میاد بیرون بودم
دنیا دنیا تشنهی لمس و بوسهی دنیام بودم
. . .
اصلاحم تموم شد اومدم خونه
رفتم حموم
زیر دوش ، جلوی آینه قدی موهامو شونه میکردمو
یاد خاطرات دور ...🥺
یاد دلم ...❤💘
یاد قلبم ...💔
یاد نفسهای سردم ...😭
یاد هواهای سردی که حُرم نفسهاش رو کم داشت افتادم و به خودم گفتم ؛ دیگه از دستش نمیدم
نفسم سنگین شد، فشارم بالا رفت، صورت و گردن و سینم سرخ شد ...
تب عشقش ، تابمو بند آورده بود🥺🤒😭❤
اشک جاری میشد و دلم میلرزید و به این فکر میکردم که اگر روزی از دستش بدم چه کنم ...🥺😭💔
لحظه لحظه پرِ یاد طُام عشقم ... آه آه آههههه ...🥺😭💔
با حوله حموم اومدم بیرون رفتم اتاقم ، خودمو خشک کردم و لباسامو پوشیدم ، بادی اسپلش زدم ...
در اتاق فاطمه ریحان باز شد اومد بیرون گفت : وای خاک به سرم دیرم شد😧😥
من : دور از جونت فِنچَک ، فدای سرت ایشالله جلسهی بعدی شمارم میبریم ...😁😅🤪
یعنی لجشو با این جمله بد جور در آوردمااا، روز قبلش با حاجخانم رفته بودن آرایشگاه چقدر به خودش رسیده بود فِنچَم ، حالا بخواد نیااااد....!!!😅 خودِ ظلم بود در حقش😬
اعصابش خورد شد ، ناراحت و غمگین برگشت رفت اتاقش، درم بست😫😭
فک کنم ایام مناسبی رو برای سر به سر گذاشتنش انتخاب نکرده بودم 🤫 ؛ خب چه کنم تمام هوش و حواسم پیش عشقم بود دیگه نمیتونستم حال و اوضاع بقیه رو بسنجم ، زمان و ایام از دستم رفته بود ...🤫🤔
جلو آینه قدی اتاقم داشتم با سشوار موهامو حالت میدادم و خشک میکردم ، دیدم باز دلم لگد میزنه ؛ میگه برو سراغش دلداریش بده آمادش کن بیاد ...💓💞💕
حاجخانم گفتن چیکارش داری دخترمو😒.
منم که دیدم خراب کردم😁 و اما بلد بودم چجوری درستش کنم و از دلش دربیارم گفتم : بذارید الان درستش میکنم😉😊
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 :
https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه