من : بعد نداره که ، علاقمند شدم دیگه 😒
یعنی این راز داریم جون به لب کننده بوداااا😅
مادرجان با حالت علامت سوال و متعجبانه گفتن : یعنی چی علاقمند شدی؟ چرا سر بسته حرف میزنی مادر ؟!!! خب توضیح بده ، کی هست؟ کجا هست؟ کجا دیدیش ...؟!؟ همییین علاقمند شدم ...😬🤔یعنی همین که علاقمند شدی این همه مدت داغونت کرده....!!!؟
دیدم وقتی کفری شدن و خیلی کنجکاون و طاقتی ندارن ، الانِ که موهامو بکشن 😁 حرفامو ادامه دادم :
نه فقط علاقمندی نیست ...😁
( اینجا چشماشون گرد شد و میخواستن حرف بزنن و خب صبر کردن ببینن ادامه حرفام به کجا میکشه ؛ فک کنم تو ذهنشون گذشت که فقط علاقمندی نیست یعنی چی؟؟؟! یعنی دیگه چی هست؟! ......😆🤣🙃🔞😉 )
چند وقتی میدیدمش و زیر نظر داشتمش
باهاش حرف زدم ، نگاهش کردم ...
به دلم نشسته❤
( اینا رو گفتم ولی واقعیتی رو نگفتم ؛ اون واقعیت اینِ که من اولین باری که دیدمش عاشقش شدم ،
عاشقِ اونی که یه عمر دنبالش بودم و نیمهی سیب وجودم بود🍎 ، عاشقش شدمو دروازهی کاخ دلمو روش باز کردم و شاه نشین قلبمو بهش دادم ، نشست و جا خوش کرد و تا الان دیوونشم این شاپرک خانمو😍❤🥰 )
اشک تو چشمام جمع شد و قطرهای افتاد😢
حاج خانم وقتی منو اینجوری دیدن
دست راستشونو کشیدن روی صورتم و اشکمو پاک کردن ، گرمای دستشونو کشیدن کنار گردنم و
گفتن :
نبینم اشکتو عزیزدلم🥺❤
اینجور که دلِ تو برای این دخترِ لرزیده معلومه که خیلی خانمه ...🙂
حالا بگو ببینم اونی که دلت پیشش گیر کرده کیه کجا دیدیش؟ همکلاسیته؟
خودمو کنترل کردمو گفتم : تو راه دانشگاه دیدمش ،
همکلاسیم نیست
هم دانشگاهیمم نیست
پزشکه ... در واقع دندانپزشکه
مادرجان : تو که این چند وقته دندونپزشکی نرفتی!🤔
مطبش کجاست؟
من : دانشجوی دانشکدهی دندانه نزدیکمونه
مادرجان با شوق گفتن : حالا عکس این ماهچهره رو داری؟😀
من : نه
ماهچهره ؟؟؟
مادرجان : خب معلومه اونی که تو انتخاب کردی یه پا خانمه ، ماهه که افتاده تو دلت و دلتو انقدر برده ...🤩
من با نیشِ خندان گفتم : بله حدستون درسته ، یه دخترِ مذهبیِ معصوم که هر چی از خوبیش و خانومیش بگم کمه ، فقط باید ببینیدش ...
امروز باهاش ملاقات کردم و حسمو بهش گفتم ...
میخواستم ببینم نظرش چیه ، قبل از اینکه به شما بگم
مادرجان با لبخند ملیحی گفتن : خب اون چی گفت؟😊😀
منم با ذوق گفتم : اولش نمیخواست شماره بده ولی وقتی دید موجه برخورد کردم ، شمارهی مادرشو داد ...
مادرجان : اسمش چیه ؟
من با تبسم و شعف گفتم : زهرا🙂🥰😍( گفتم زهرا ولی نگفتم حسمو که این اسم دلمو میلرزونه و آشفتم میکنه ، یه اقیانوس احساس تو دلم موج میزنه وقتی اسمشو میارم 🥺😢😭❤💚 )
همین که اسمشو گفتم ، پاشدم دوئیدم سمت اتاقم
مادرجان گفتن کجااااا رفتی؟😐🤔
زودی برگشتم و کاغذ شمارشو آوردم دادم به مادرم گفتم : اینم شمارهی مادرش و اسم و فامیلیشون ، فقط گفتش وقتی زنگ زدید بگید از طرف دانشگاه تماس گرفتید و معرفی کردن
مادرجان : چراااا اونوقت ؟🤔
من : نمیدونم ، شاید بخاطر اینکه روش نمیشه
. . .
تو همین صحبتا بودیم که همشیره کلید انداخت اومد خونه ( چادر قجری و روسری لمه ذغالی رنگ و مانتو و شلوار مشکی ، کیف چرم مشکی اداری ؛ فرشته کوچولوی زندگی خودمی ریحانم🥺 )
وقتی من و حاجخانم رو کنار هم دید گرم گرفتیم گفت :
به به مادر و پسر خوب چشم منو و حاجی رو دور دید
و خلوت کردیداااا😉🙂(چشمکی به مادرجان زد)
کیف رو گذاشت زمین ، چادر قجری رو در آورد و گذاشت روی صندلی
مادر جان : خوبه خوبه حالا یه کوچولو هم نمیتونم با عزیزدلم تنها سر کنم😊 برو چایی بریز بیا با کیکی که داداشت گرفته بخور
منم سریع گفتم : نه من برای فاطمه ریحان جدا خریدم ، برو تو جعبه تو یخچاله ...
رفت جعبه رو که باز کرد یه جیغ ریز زد و صداشو لوس و کشیده کرد و گفت : واااااای داداااااش تو چقدررررر...
گفتم : چقدر چییی ؟؟؟
یه دونه شیرینی درسته گذاشت تو دهنشو با دهنِ پر گفت : چقدر ماهی تو داداش ، تو چقدر نامبروانی
چقدر بیستی بیست یعنی عاشقتم😍🤩
ماگ فانتزیشو چایی پر کردو با جعبه اومد تو پذیرایی
با دهن پُر منو یه ماچِ شیرینی کرد که نگم براتون😘😶🥴😅
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 :
https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه