عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_13 خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیا
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق +😕تو منو چی فرض کردی _یه بانوی نابغه که میخاد رانندگی یاد بگیره البته بلده هاااا ولی خوب فراموش کرده +این شد یه چیزی 😎 بسم اللهی میگویم و شروع میکنم دستهایم را محکم به فرمان چفت کردم و لحظه ای رهایش نمیکنم هر ماشینی که میرسد جیغ کوچکی از ته گلو میکشم و محسن از جایش میپرد چند کوچه را دور میزنم و کمی از ترسم فرو مینشیند بعد از این همه هول و لا تازه یاد حرفهای محسن میافتم سعی میکنم فرصت را از دست ندهم +محسن خان نگفتی فردا قرار کجا بریما؟؟؟ محسن با لبخند ملیح همیشگیش میگوید _از اونجایی که من شمارو خیلی دوست دارم و شماهام دریارو خیلی دوست داری میریم بوشهر از اعماق وجود خوشحال میشوم انگار محسن حرفهایم را از چشمهایم میخواند و این میتواند سبب خوشبختی ما باشد +از کجا میدونی من دریا دوست دارم؟؟؟ _اگه من ندونم شما چی دوست داری چی دوست نداری که باید اسممو عوض کنم... کنار آشنایی تو آشیانه میکنم فضای آشیانه را پراز ترانه میکنم کسی سوال میکند بخاطر چه زنده ای؟ و من برای زندگی تورا بهانه میکنم... +دستت دردنکنه عزیز دلم _اینطوری از من تشکر میکنی؟؟؟مثلا من باید با بقیه یه فرقی داشته باشماااا +خب چی بگم؟؟؟ _اووووم بگو....بگو ایشالا شهید شی!!! با این حرفش کنترل فرمان از دستم میرود و ماشین را محکم به درخت میکوبم... بار وبندیل سفر را آماده کردم محسن به خانه پدر ررفته تا ازآنها خداحافظی کند اما من به یک تماس تلفنی برای خداحافظی اکتفا میکنم تحمل دیدن اشک های مامان پدر و زهرا را به هیچ عنوان ندارم چون قرارشد محسن درباره رفتنش به سوریه هم با آنها صحبت کند این سفر اولین و آخرین سفر من و محسن خواهد بود احساس عجیبی دارم هم ناراحتم و هم خوشحال احساس میکنم این لحظه ها خیلی زودتر از آن چیزی باید بگذرد میگذرد به عقربه های ساعت نگاهی میاندازم هر ثانیه که جلو میرود دلم را میلرزاند غم فراق نداند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق در بند است اما نه!!! هنوز برای خواندن این شعر ها زوداست من هنوز محسن رو دارم و باید تا زمانی که هست قدرش رو بدونم صدای زنگ خانه بلند میشود وسایلی را که آماده کرده بودم با خودم به سمت در کوچه حمل میکنم در که باز و چهره غمناک محسن جلوی چشمانم نمایان میشود +بهشون گفتی؟؟؟ سرش را به علامت مثبت تکان میدهد +خیلی گریه کردن؟؟ اینبار پلک هایت را به هم میفشاری تا جوابم را بدهی بیشتر از این سوال پیچش نمیکنم وسایل را باهم به سمت ماشین میبریم و توی صندوق عقب میگذاریم دور ماشین را دید میزنم و چشمم به شاهکاری که دیروز روی ماشین کاشتم میافتد سپر جلوی ماشین کمی داخل رفته و کنارش خش افتاده خنده ام میگیرد محسن با اخمی ساختگی میگوید _آخه این خنده داره +تقصیر خودته بهت گفتم من رانندگیم خوب نیس محسن در ماشین را برایم باز میکند و من با ذوق سوار ماشین میشوم محسن هم بعد از بستن در سوار ماشین میشود به چشمان آبیت خیره میشوم من، روز خویش را با آفتاب روی تو ، کز مشرق ِ خیال دمیده ست آغاز می کنم . انگار این شعر در بر تو سروده شده اصلا تمام شعر ها و عاشقانه های عالم برازنده توست به سمت جاده بوشهر میرویم ومن تمام راه را برای تو از هر دری صحبت میکنم هنوز کلام آخرم تمام نشده که به سراغ حرف بعدی میرم میترسم.... میترسم از اینکه نباشی و حرفی در دلم مانده باشد لبخند پر ابهتی میزنی و میگویی _گوش من به درک دهن خودت درد نگرفت +ایشششش باید از خداتم باشه من برات حرف بزنم این سعادت نصیب هرکسی نمیشه گلم!! _اون که بعله!!! اما هر چیزی تا یه حدی خوبه😁😁 مثل بچه ها قهر میکنم و سرم را ازتو برمیگردانم از شیشه به بیرون از ماشین خیره میشوم و به آبی آسمان تنها چیز دیدنی در این جاده ها ی متوالی فقط و فقط آسمان است صدای دلنشین محسن باعث میشود لبخند رو لبانم بنشیند _الان مثلا قهری؟؟ چادرم را رو صورتم میگیرم تا لبخندم را نبیند محسن_دیگه دیر شد دیدم خندیدی!!! من همچنان نگاهم را از او میگیرم _هرچقدر ناز کنی خریدارم.... لبخندم از دفعه ی قبل پررنگ تر میشود اما با آخرین حرکت محسن هول میشوم و چادر از روی صورتم میافتد و چشمانم به طرف دستهایمان کشیده میشود دستم را زیر دستت روی دنده نگاه میداری بازهم مثل قدیم ترها قلبم از کار هایت به تپش میافتد گاه می اندیشم چندان مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم! همین مرا بس... که کوچه ای داشته باشم و باران و تویی که در زندگی ام هستی و تویی که زلال تر از بارانی! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆