عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋 🦋 🌴 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. «انتشارات شهید ابراهیم هادی» /محسن نمیفهمیدم. واقعا نمی فهمیدم برای چه چیزی به جبهه آمده بود. در محیط معنوی جبهه همه‌ی رفقای ما اهل نماز اول وقت و نماز شب و.... بودند. اما این پسر هجده ساله همیشه فحش و ناسزا بر زبان داشت. من و چند تا از بچه های محل در یک چادر بودیم، با هم می گفتیم و می خندیدیم، رفقا هم به خاطر اینکه من روحانی بودم بیشتر به من احترام می گذاشتند. اما این پسر که اسمش هم محسن بود، هیچ کار مثبت و خوبی انجام نمی داد. من دیده بودم که موقع نماز از جمع ما جدا میشد و برای خودش در محوطه می چرخید. وقتی کسی سر به سر او می گذاشت، فحش های بسیار زشت به زبان می آورد. یک روز طاقت نیاوردم، وقتی دیدم که تنهاست، به سراغش رفتم و گفتم: آقا محسن سلام، خوبی؟ بعد از کمی حال و احوال گفتم: من برام سوال ایجاد شده که برای چی به جبهه اومدی؟ به خاطر سربازی، به خاطر .... . کمی فکر کرد و گفت: نه حاجی، حقیقتش رو بخوای من همه چیز رو تجربه کرده بودم الا جبهه رو. هر خلافی بگی انجام دادم. هر کاری که فکرش رو بکنی. الان هم که اینجام به خاطر اینه که فیلم های اکشن زیاد دیدم، فیلم های راکی و ربمو و .... ، برای همین عاشق جنگ و تیر بار و .... شدم. با دو تا از بچه محل ها اومدیم ببینیم اینجا چطوره! برای اولین بار بود که فردی را اینگونه میدیدم. همه جور نیتی را برای ورود به جبهه دیده بودم به جز نیت آرتیست بازی. راست می گفت. او تیر بارچی دسته ما شده بود‌. پیشانی بند را لوله می کرد و دور سرش میبست. یک قطار فشنگ را روی دوشش می انداخت و تیر با. را به دست می گرفت و عکس می انداخت‌. حسابی که عکس هایش را انداخت از محیط جبهه خسته شد و گفت: میخواهم برگردم. گفتم: محسن مگه خونه خاله است؟ حداقل باید سه ماه اینجا باشی. گفت: برو بابا، کی حال داره سه ماه تو این بیابون بمونه؟ گفت: این هم نامه تسویه ما، خوش گذشت. خداحافظ. گفتم : چه جوری نامه تسویه گرفتی؟ دور و برش رو نگاه کرد و گفت: دستم رو زخمی کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و.... ‌وقتی میخواست بره ، گفت: حاجی از تو خوشم اومده، من آخوند ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده.دلم برات تنگ میشه، بعد هم رفت. فردا رفتن محسن اعلام شد که کل نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی بروند. ما هم وسایل جمع کردیم و راهی تهران شدیم. چند روز بعد هم دوباره به منطقه برگشتیم. وقتی اتوبوس ما وارد اردوگاه کوزران شد، با تعجب دیدم که همان محسن، دم در اردوگاه ایستاده و منتظر ماست. پیاده شدم و گفتم: محسن، اینجا چیکار می کنی؟ گفت: با شما کجایید؟ من سه روز اینجا منتظر شما هستم! با تعجب گفتم: مگه تو نرفتی تهران، مگه دلت برای رفیقای خلافکار نشده بود؟ محسن چیزی نگفت به همراه ما به چادر آمد. رفتارش خیلی تغییر کرده بود. وقتی رفقایش سر به سرش می‌گذاشتند، دیگه فحش نمی داد. میگفت: ولم کنید بزارین این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه. عصر یکی از روزها دیدم که تنهاست و توی خلوت خودش داره فکر میکنه، رفتم سراغش و کنارش نشستم و گفتم: محسن چه خبر؟ می بینم بچه مثبت شدی؟ چی شده ؟ نفس عمیقی کشید و گفت:.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆