عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_نوزدهم روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار د
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - عروس هم اينقدر پررو، نوبره والا! سري تكون دادم، چادرم رو درست كردم و سيني به دست از آشپزخونه بيرون اومدم. هستي هم پشت سرم با ظرف شيريني همراه شد. با ورودم صحبتشون قطع شد و همهي سرها بهسمتم چرخيد. اول سيني چاي رو به سمت پدر احسان گرفتم كه با تعارف به بابا بالاخره استكان رو برداشت و تشكركرد. روبهروي مادرش ايستادم و كمي خم شدم تا چاي رو برداره. با كمي تعلل استكان رو برداشت، يه حبه قند هم از داخل قندون برداشت و تشكر كرد. سيني چاي رو سمت احسان گرفتم، نگاهش پشت سرم بود، با تعارفي دوباره نگاهش رو به استكان داخل سيني دوخت و با لبخندي كش اومده تشكر آرومي كرد و استكان رو برداشت. سيني چاي رو بعد از گرفتن جلوي خواهرش و مامان و بابا روي ميز گذاشتم و نشستم. نشستن من و هستي باهم همزمان شد. به چهرهي خندونش نگاهكردم و ته دلم روشن شد. مادر احسان بهم رو كرد و گفت: - خب دخترم شما از خودت بگو. داري درس ميخوني؟ چادرم رو درست كردم و با لحن آرومي كه تهمايهي استرس داشت گفتم: - پرستاري خوندم و درحالحاضر توي بخش اطفال بيمارستان طرحم رو ميگذرونم. چهرهي مادر احسان تغيير كرد، دستش رو روي دستهي مبل گذاشت و دوباره پرسيد: - چند سالته؟ .٢٤ - - آقاي رفيعي اجازه ميديد باهم صحبت كنن؟! بابا گفت: - البته. سپس رو به سمت من گفت: - مبيناجان اتاق رو به آقاي ايراني نشون بدين! به مامان نگاه كردم، چشمهاش رو به معناي باشه روي هم گذاشت. با چشم گفتني ازروي مبل بلند شدم و بهسمت اتاقم رفتم. دم در ايستادم تا احسان بياد. با اشاره دست تعارف كردم كه وارد اتاق بشه. وارد اتاق شد و روبهروي پنجرهي اتاق ايستاد. در رو پشت سرم روي هم گذاشتم و منتظر نگاه كردم. بهسمتم برگشت، دستهاش رو پشت كـ*ـمرش به هم گره داده بود، كتوشلوار مشكيرنگش روي تنش نشسته بود. - اتاق زيبايي داري. - ممنون. به صندلي اشاره كردم و گفتم: - بفرماييد بشينيد. تشكري كرد و نگاهش روي عكس چسبيده به ديوار آقا خيره موند. - بهنظر مذهبي مياي! البته دوست هستي بايد مثل خودش باشه ديگه نه؟ سري تكون دادم و اين بار تونستم اجزاي صورتش رو بهتر ببينم، موهاي بور پرپشت و چشمهايي كه رنگ خاصي داشت، البته از اين فاصله نميتونستم رنگشون رو تشخيص بدم. روي تخت نشستم و بهش خيره شدم. رفتاراش برام جالب و عجيب بود، روبهروي قفسهي كتابهام ايستاد. طبقه اول رو نگاه كرد، انگشت اشارهش روروي صحافي كتابها ميگذاشت و اسمشون رو ميخوند: - من زندهام، دختر شينا، دا، ارميا و... - پس رمان هم ميخوني! - نه هر رماني! سري تكون داد و بهسمتم برگشت. - اينجا اصلاً شبيه به اتاق يه خانم پرستار نيست. - مگه اتاق يه پرستار بايد چطور باشه؟! - آخه همهي دكتر و پرستارا هميشه يه گوشي پزشكي همراشونه. لبخند محوي زدم گفتم: - من هم دارم! - قايمش كردي؟ ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆