افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هجدهم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم دو جعبه شیرینی خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت:این شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور. دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم برای اینکه مستقیما سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم نگاهی به کیک ها انداختم و گفتم: این کیک رو می بینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم؟ راستی حمید آقا شما تولد چه ماهی هستین؟ گفت؛ به تولد من هم خیلی مونده من چهار اردیبهشت تولدمه. تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولد مان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولد مان هم به هم می آمد من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال 🍃🌷🍃🌹🍃🌷🍃 از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت این پیاده رفتن ها برایش عادی بود ولی من تاب این همه پیاده روی را نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: من دیگه نمی تونم خیلی خسته شدم حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: محرم هم که نیستیم دستتو بگیرم اینجا ماشین خور نیست مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم. نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسی بود که تازه نامزد کرده اند در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبیند به خصوص که حمید را خیلی می شناختند.روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه های دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند یکی از آن ها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه. حمید را زیر چشمی نگاه کردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود انگار داشتند قیمه قیمه اش می کردند دستی برای آن ها تکان داد و بعد هم گفت: این بچه ها برا آدم آبرو نمی زارن فردا کل قزوین با خبر میشه. ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم مامانم با اسپند به استقبالمان آمد حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست می شد حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت: الان دیر وقته آن شالله بعدا مزاحم میشم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بده که گفتم: حلقه رو به عمه برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت حالا که حلقه باید پیش من باشه پس یه هدیه دیگه بهت میدهم بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ را به من هدیه کرد. حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من می داد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود ادکلن لاگوست بود بوی خوبی می داد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت چون حمید هم همیشه همین ادکلن میزد. جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱روز عقدکنان من و حمید بود دقیقا مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانه ها هم اتاق های بالا بودند بعد از تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند..🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo