سلام‌الله‌علیه بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت (بودش هزار درد و توان بیان نداشت) دانی چرا ز آل پیمبر کشید، دست نقشی دگر به کارِ ستم، آسمان نداشت تنها، زمین نداشت به سر دست از فلک پایی به عزم پیش نهادن، زمان نداشت یک گل نداشت باغ و به آتش کشیده شد جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت یکسر به خاک ریخت گل و غنچه، شاخ و برگ دیگر ز باغِ عشق، نصیبی خزان نداشت (آمد ولی زباغ نصیبی خزان نداشت) ماهی که آفتاب از او نور می‌گرفت جز ابرِ خشکِ دیده، به سر، سایبان نداشت دانی به کربلا ز چه او را عدو نکشت؟ تا کوفه، زنده ماندنِ او را گمان نداشت از تب ز بس که ضعف به پا چیره گشته بود (از تب زبس که ضعف بر او چیره گشته بود) می‌خواست بگذرد ز سرِ جان، توان نداشت یک آسمان، ستاره به ماه رخش، ز اشک می‌رفت و یک ستاره به هفت آسمان نداشت می برد ترکش دل او تیر آه ها اما به غیر قامت زینب، کمان نداشت (در ترکش دلش که دو صد تیر آه بود می‌برد و غیر قامت زینب کمان نداشت) بیتی ز اوستاد «صفایی جندقی» آرم که او به دفتر خود بِه از آن نداشت «گر تشنگی ز پا نفکندش، بعید نیست آب آنقدر که دست بشوید ز جان نداشت» https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250