🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوش هایم را کَر می کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش می زد، ولی چه می شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی می کردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد.
به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.
برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد:" قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید:" مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم:" نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه اس." و بعد با خنده ادامه دادم:" چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم:" حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟" لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد:" خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس می خونه."
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید:" تو چی؟ خیلی بهت سخت می گذره؟"
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید:" مجید چی؟ اون چی کار می کنه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me