🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ....... و من فقط ناله می زدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم می کرد:" الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه می رسم." و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم می رفت:" الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟" و در برابر این همه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم:" مجید فقط بیا..." و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمی دید و با این همه باید مهیای رفتن می شدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم می چرخید و نمی دانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط می خواستم فرار کنم. قدم هایم را روی زمین می کشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار می گرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی می خواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را می خواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم می خواست مجید سُنی شود که فقط می خواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که می دانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمی دارد. حالا فقط می خواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان می دادم، اجازه نمی دادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای اشک چشمانم خشک نمی شد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمی شد و باز با پاره تنم نجوا می کردم:" آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!" چادرم را با دست های لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصی ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده می کشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمی خواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بی صدا طول راهرو را طی می کردم و فقط نگاهم به دری بود که می خواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید:" کجا داری میری؟" از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همان‌طور که چادرم را مرتب می کردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد:" حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!" و در برابر نگاه بی جان و صورت رنگ پریده ام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد:: تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!" و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمی دهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد:" الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زاده اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!" اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد:" فردا با عماد میریم و کار رو تموم می کنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد می کنی!" و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمی توانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید:" همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me