💢 خاطرات زمستانی: سنت‌ها و زندگی روزمره مردم قم (۲) دکتر محسن اسماعیلی "زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست" با احساس سردی هوا یا فرارسیدن شب، مادر سر به زیر لحاف فرو می‌برد و با کفگیر خاکستر را به کناری می‌زد و شعله قرمز رنگ گلوله از میان خاکستر سیاه و سپید سر بر می‌کشید و فضای تاریک درون کرسی با انگشتانی که بدون حضور دیگر اعضا به جنبش درآمده بودند، یادآور تماشای عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی بودند؛ خیال‌بازی کودکانه. کرسی دنیای ما را به دوپاره تقسیم می‌کرد. نیمی پنهان به زیر آن و نیم دیگر بالای آن. جهان غیب و شهادت. بیرون سرد و درون گرم. در زمستان گاه برای دیدن آسمان باز یا ابری، باریدن باران و یا برف درب اتاق باز بود. اگر هم بسته می‌شد، آن قدر اتاق درز و شکاف داشت که سرما به داخل نفوذ کند. علاوه بر این با باریدن باران و افزایش رطوبت هوا درهای چوبی باد می‌کرد و کاملا بسته نمی‌شد. مادرم شب‌ها پس از بستن در، چادری، پتویی را به درازا لوله می‌کرد و پایین در می‌گذاشت یا متکایی پشت در می‌گذاشت تا سرما کم‌تر نفوذ کند. با این حال صبح که از خواب برمی‌خاستیم، سرما خورده بودیم و چشمهایمان، به قول مادرم، شیره کرده و پلک‌هامان به هم چسبیده بود و چشممان باز نمی‌شد؛ گویی خسروی بودیم که خواب شیرینی دیده بودیم. مادر چای کم رنگ ولرمی در نعلبکی می‌ریخت و پنبه‌ای را به آن آغشته می‌کرد و به پلک هامان می‌کشید تا چسبندگی پلک‌ها از بین برود تا دوباره چشم به صبح دیگری باز کنیم. اطراف کرسی یا روی آن غذا می‌خوردیم، مشق می‌نوشتیم، دگ‌دگه‌بازی می‌کردیم. نقاشی ‌کودکانه می‌کشیدیم. با اعضای خانواده یا با مهمانان و اقوام گفت‌وگو می‌کردیم یا به گفت‌وگوهای آنان و خاطرات و داستان‌های حکمت‌آمیز عامیانه گوش می‌دادیم، غیبت می‌کردیم و خلاصه زندگی. کرسی کانون گرم خانواده بود؛ هم‌چون مادر. روزها هریک به نوعی از آن دور می‌شدیم، ما به بازی و درس، پدر و برادران برای کار و مادر و خواهر برای امور داخلی خانه: پختن، شستن، جارو کردن و قالی‌بافی؛ ولی در نهایت "الیه راجعون". هنگام خوردن ناهار و شام گردش جمع می‌شدیم. غذا که اغلب موارد آبگوشت بود، در بادیه بزرگی ریخته می‌شد و روی کرسی درون سینی بزرگی گذاشته می‌شد و پدر یا مادر مشغول کوبیدن گوشت می‌شدند و بقیه مشغول خرد کردن نان و تریت کردن. همه از یک کاسه می‌خوردیم. گاه با دست؛ گاه با قاشق و گاه با تکه‌ای نان. سپس نوبت گوشت کوبیده بود. به ندرت غذایی برای وعده بعد باقی می‌ماند. گاهی مقداری گوشت کوبیده باقی می‌ماند که معمولا تا شب دوام نمی‌آورد. با نزدیک شدن غروب و تاریکی هوا و افزایش سرما همه به آغوش کرسی بازمی‌گشتیم. گرد کرسی می‌نشستیم. مادر قبل از تاریکی هوا چراغ گردسوز را به ایوان می‌برد. نفت می‌کرد و سوخته فتیله را با قیچی می‌گرفت و لوله بلوری چراغ را با دهان "ها" می‌کرد و دستمالی را در آن فرو می برد تا دوده آن را پاک کند. سپس آن را روشن می‌کرد و لوله را بر سر آن می‌گذاشت و پس از تنظیم روشنایی، آن را بر روی تاقچه می‌نهاد. در سایه همین نور ملایم بود که شام می‌خوردیم. مهمانداری می‌کردیم. مشق می‌نوشتیم. قصه می‌شنیدیم. قصه امیر ارسلان نامدار. داستان‌مختار. پدران از گذشتگان اقوام می‌گفتند و مادران خود را به چیزی سرگرم می‌کردند. دوختن درزی، بافتن دور گیوه‌ای، ریختن چای‌ای. پس از خوردن شام اندک اندک چشم‌ها سنگین می‌شد. گویی فتنه‌ای در شام افتاده بود که هریک از گوشه‌ای فرا می‌رفتند. مادر فتیله چراغ را تا حد ممکن پایین می‌کشید و پس از اطمینان از بسته بودن در اتاق، لحاف را بر سر می‌کشیدیم و می‌رفتیم تا کجا؟ تا آنجا که شرابم نمی‌برد. تا کی؟ تا دمیدن نور. گاهی در طول شب فتیله چراغ خود به خود بالا می‌گرفت. فراموش نمی‌کنم که یک شب با سر و صدا و احساس سرما از خواب بیدار شدم. دیدم در اتاق باز است و چشم چشم را نمی‌بیند. از قضا فتیله چراغ دود کرده و فضای اتاق را گرفته بود. هنگامی که من بیدار شدم تا نزدیک سطح چهار پایه کرسی دود پایین آمده بود و نور چراغ پیدا نبود. یکی بیدار شده و در اتاق را باز کرده بود. صبح در پرتو نور خورشید چهره‌ها دیدنی بود. دور چشم‌ها و داخل گوش و بینی سیاه. ۱۴۰۲/۱۲/۱۰ تلگرام | ایتا | سایت