💢 خاطرات زمستانی: سنت‌ها و زندگی روزمره مردم قم (۳) دکتر محسن اسماعیلی "زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست" صبح‌‌ها هنوز هوا تاریک روشن بود که غالباً با صدای نماز پدر و یا مادر از خواب بیدار می‌شدیم. مادرم سماور را نفت‌گیری و روشن کرده کنار آن نشسته بود. نماز می‌خواند. دعا می‌کرد. گاهی سیگار می‌کشید. مصیبت‌ عظمی رفتن به دستشویی و شستن دست و صورت و وضو گرفتن بود. بیرون آمدن از زیر گرمای کرسی خودش رنج کمی نبود. پا را که از اتاق بیرون می‌گذاشتیم سرما به اعماق وجود نفوذ می‌کرد. با عجله خود را به دستشویی می‌رساندیم. خواب شبانه و سرمای بیرون نیاز به تخلیه مثانه را دو چندان می‌کرد. در مرحله نخست باید آفتابه را سبک سنگین می‌کردیم تا ببینیم‌ آب دارد یا نه؟ برای احتیاط در برخی مواقع بیش از یک آفتابه در دستشویی وجود داشت. نشستن‌ سر توالت همان و هجوم ناجوانمردانه سرما از لای در یا از زیر پرده همان. اعظم المصائب طهارت گرفتن بود. با ریختن آب بر اسافل اعضا دیگر از آن بی‌خبر می‌ماندیم تا دوباره کرسی بدین مرده جان دهد. گاهی نیاز به دفع ادرار شبانه مانع از آزمودن آفتابه می‌شد. پس از رفع نیاز دست به آفتابه که می‌بردیم، با آفتابه خالی و گاه با آب یخ‌زده روبه‌رو می‌شدیم. با فریاد کسی را می‌خواندیم تا آبرسان ما باشد. او نیز از آب حوض بزرگی که در میان حیاط بود و برخی از مواقع باید یخ آن را می‌شکست، آفتابه را پر می کرد و به ما می‌رساند. گربه شوری می‌کردیم و  بیرون‌ می‌آمدیم و به‌سرعت دست و رویی می‌شستیم و دوباره هجوم به کرسی و تا گردن در آن فرو رفتن. صبحانه نیز روی کرسی می‌خوردیم. غالباً نان و پنیر و چای شیرین. گاه نیز سنگک. صدای سنگک‌فروشان دوره‌گرد از طلوع آفتاب به گوش می‌رسید که به آوازی کشدار می‌خواندند: جمااااال علی را صللللوات بییییبا سنگک خورااااا به‌سرعت کاسه‌ای برمی‌داشتیم و خود را به او می‌رساندیم. یک یا دو تومان می‌دادیم و او از سبوی دهان گشادی که که بر ترک دوچرخه‌ای بسته بود با ملاقه‌ای چوبین کاسه را به تناسب پولی که داده بودیم، پر می‌کرد و مفهوم ضرب المثل "هرچقدر پول بدهی، آش می‌خوری" را در ذهن کودکانه ما حک می‌کرد.‌ در سرمای زمستان به‌ویژه در روزهای برفی دیدن بخاری که از دهانه سبوی بیرون می‌زد، حکایت از صبحانه دل‌نشینی می‌کرد.‌ علاوه بر سنگک‌فروشان دوره گرد، برخی از آنان جای ثابتی داشتند. مغازه‌ای زیر دروازه یا گذری. چند کوچه پایین‌تر از خانه ما نابینای تنومندی که ما به او "عباس کور" می‌گفتیم، در سرمای سخت سوزان صبحگاهی لب جوی می‌نشست و سنگک می‌فروخت. من بارها از او سنگک خریدم و هرگز ندیدم که از سرما گله و یا شکایتی داشته باشد. در ذهن کودکانه من بودایی بود در نیروانای خویش. آرام، آرام، آرام. گاهی نیز برای صبحانه شیر یا فرنی می‌خریدیم. خاصه در روزهای برفی و سرد که معمولا سرماخوردگی و سرفه و سینه درد بین بچه ها شایع‌تر بود. به زیر دروازه ری می‌رفتم‌ و از بقالی به نام‌ "عباسعلی پهلوان" فرنی می‌خریدم. در دوران کودکی ما هنوز شیر پاستوریزه وجود نداشت. نرسیده به دروازه ری به سمت کوچه باغ که امروزه هفت متری باجک نامیده می‌شود، می‌پیچیدیم و از یکی از ساکنان آنجا که در خانه طویله و گاو داشت و "عم حاجی (=عمو حاجی) می‌خواندیمش، شیر می‌خریدیم. گاه بادیه به دست منتظر می‌ماندیم تا عم حاجی گاو را بدوشد و زنش آن را از صافی بگذراند. شیر را به خانه می‌آوردیم. مادر آن را می‌جوشاند و ما آن را با چند قند می‌خوردیم و پیرتران در کاسه می‌ریختند و نان خرد می‌کردند و در آن می‌ریختند. گاهی بدون شکر و گاهی با شکر. بعد از صبحانه اگر هوا خوب بود، شال و کلاه می‌کردم و به مدرسه می‌رفتم. فاصله خانه ما تا مدرسه در همه ادوار تحصیل زیاد بود. در دوره ابتدایی باید از دروازه ری تا محله عربستان که نزدیک حسین آباد بود پیاده بروم. مدرسه ما که قاضی سعید نام داشت، کمی پایین‌تر از مسجد عربستان در انتهای کوچه باریکی قرار داشت. من تا سال چهارم در آن جا درس خواندم. سال پنجم به مدرسه مستوفی در باغشاه رفتم. در دوره راهنمایی به مدرسه سلامت در هفت متری باجک. به دلیل سرمای زمستانی هرچه لباس داشتم می‌پوشیدم از زیرشلواری، جوراب پشمی تا بلوز و کاپشن‌ و کلاهی که بر سر می‌کشیدیم و تا گردن را می‌پوشانیدیم و جز چشمانمان چیزی پیدا نبود. با این همه وقتی به مدرسه می‌رسیدیم، یخ کرده بودیم. گاهی زمین می‌خوردیم، لباسمان خیس و گل آلود می‌شد. گاه باید زیر باران می‌رفتیم. چند بار وقتی که باران شدت داشت، در محله عربستان آب گرفتگی پیش آمد که اگر می‌خواستیم به مدرسه برویم، باید از آب می‌گذشتیم. در این حالت تا زانوی ما را آب می‌گرفت. برخی از مردم ما را که آن سال‌ها کلاس اول یا دوم بودیم، بر ترک دوچرخه یا روی چرخ طوافی می‌نشاندند و از آب عبور می‌دادند. ۱۴۰۲/۱۲/۱۱ تلگرام | ایتا | سایت