💠 دروازه ری (۱) ✍️ محسن اسماعیلی من در پایینِ شهر زاده شدم. در پایینِ شهر قم. پایینِ دروازه. دروازه ری. نمی‌دانم از چه زمانی قوافل دل و دانش از این دروازه به سوی ری می‌رفته و یا کاروان حُلّه کی بدین دروازه وارد می‌شده است. حتی پیش از آن که اخیراً عکسی از برج و باروی ویران آن را در یکی از پست‌های اینستاگرام قم‌شناسی دیده باشم، تصور و تصویری از این دروازه نداشتم. اما از روزی که به خاطر می‌آورم، هیبت و هیئت دروازه بوده است؛ بی از آن‌که دری در کار باشد تا باز و بسته شود؛ نه برجی، نه بارویی. گذری بود با سه یا چهار طاق چشمه‌ای بلند، برآورده از خشت و گل که از یک طرف به سوی مسجد میرزای قمی و چاله خاکستری و نهایتاً میدان کهنه و پامنار منتهی می‌شد و از سوی دیگر به محله‌های آلوچو و مسجد جامع و باغ‌پنبه و عربستان می‌رسید و از این سو به دشت‌های باز منتهی به شاه سیدعلی و کوچه باغ‌های منتهی به چار امامزاده. با فرو ریختن طاق‌ها تنها نامی از دروازه باقی ماند و دروازه ری گذری شد چون سایر گذرها. مجموعه‌ای متشکل از مشاغلی که در هر گذری یافت می‌شد: نانوایی سنگکی، قصابی، کبابی، بقالی با قبرستانی متروک در کنارش و یادگاری از روزگار کهن‌تر: نمک کوبی. بیرون دروازه میدان گاهی بود که در گوشه راست آن گاراژ قرار داشت که هر روز اتوبوس مسافران دشت مسیله بدان وارد یا خارج می‌شد. از محوطه بیرون دروازه که سرازیر می شدی، شهر همچون کرمی آرام آرام داشت پیله تنگ خود را می‌درید تا پروانگی خود را جشن بگیرد. خانه‌های خشت و گلی‌ای در امتداد جاده‌ای خاکی که به طرف شاه سیدعلی و کوره‌های نوقطار می‌رفت. چارصد پانصد متر که پایین می رفتی دیگر خانه‌ای نبود. راه خاکی ای که از میان کشتزارها به شاه سیدعلی و دشت‌های پشت آن و کوره‌های نوقطار می رسید. خانه‌ها در کوچه‌های منتهی به این خیابان نیز هنوز تُنُک بودند و غلبه با دشت و سبزه و باغ و آب بود. باغ‌های انار و انجیر و آلوچه و کرت‌های سبزی‌کاری و گندم کاری‌های وسیع و چشم‌اندازهای سبز تا اطراف شاه سیدعلی و شاهزاده احمد و چهار امامزاده که در میان باغ‌ها محصور بود و قمی‌ها ملا آقابابا می‌نامیدنش. امروزه، پس از گذشت بیش از پنج دهه وقتی به خود بازمی‌گردم تا ببینم چه تلقی‌ای از این دروازه دارم، دروازه ری را برزخی می بینم میان درون و برون. میان شهر و کوچه‌های پیچ در پیچ و تنگش با دشت‌های باز و کشتزارهای سبز بیرون آن. مرزی میان درهم پیچیدگی و گستردگی. اگر بخواهم نامی بر آن بگذارم، شاید بتوانم آن را دروازه رهایی بخوانم. این تعبیر و تلقی در بادی امر کمی غریب جلوه کند اما تعبیر بهتری در ذهن ندارم. از زیر همین دروازه بود که گاه صدای لااله الا الله طنین‌انداز می‌شد و چشم که به سمت صدا می‌گرداندم، بچه‌ای را سینی حلوا در دست می‌دیدم پیچیده در پارچه‌ای سپید، طلایه‌دار مشایعت کنندگانی که تابوت رها شده‌ای از قید زندگی آن روزها را بر دوش می‌کشیدند تا در شاه سیدعلی و شاهزاده احمد به خاک بسپرند. از طریق همین دروازه بود که گله‌های گوسفند از کوچه ترکمن‌ها، صبحگاهان بیرون می‌زدند و با برپا کردن گرد و غبار صبحگاهی در دشت‌های باز و مراتع شاه سیدعلی و زمین‌های بایر اطراف آن رها می‌شدند تا غروب دوباره به آغل‌های تنگ و تاریک درون خانه‌ها بازگردند. زیر طاق همین دروازه بود که در تاریکی نیم شبان داش مشدی‌ها و لات‌ها خود را از قید روزمرگی‌ها رها می‌کردند و گاه مست و گاه خمار جلو بانک صادراتی که به‌تازگی باز شده بود، چُنده می‌نشستند. در خود فرو می‌رفتند. آوازی از ایرج، گلپا و گاه آوازی کوچه باغی سر می‌دادند و غریبانه و داش آکل وار می‌خواندند و کسی که با زن و بچه از آنجا می گذشت، دغدغه‌مند بود که مبادا این لولیان مست برایشان مزاحمتی ایجاد کنند، هرچند این امر کمتر اتفاق می‌افتاد. آنها بیش از آن که درگیر دنیای بیرون باشند، خراباتیانی بودند که با بنگ و خمر می‌کوشیدند تا دمی زین هوشیاری وارهند و سکوهای جلو بانک و مغازه‌ها مرز میان مستی و هشیاری، خودآگاهی و ناخودآگاهی آنان بود. بیشترین دعواهایی که اغلب به چاقوکشی ختم می‌شد در همین محوطه دروازه بود و بسیاری از کسانی که در نتیجه ضرب و جرح دیگران تحت تعقیب پلیس قرار می گرفتند، از همین جا به سوی دشت و بیابان یا کوره‌های نوقطار پناه می‌بردند و به زندگی پنهانی روی می‌آوردند. رهایی از تعقیب پاسبانان و گزمگان. ۱۴۰۲/۰۷/۲۲ تلگرام | ایتا | سایت