💠 دروازه ری (۲) ✍️ محسن اسماعیلی از گاراژ واقع در گوشه همین دروازه بود که روستانشینان و عشایر کلکو و دشت مسیله با اتوبوس دماغداری که با هندل روشن می‌شد با دنیای محصور در میان کوچه‌های باریک محله‌های شهری خداحافظی می‌کردند و به سوی دشت‌های کویری قمرود و مسیله می‌رفتند تا در دل کویر از هرچه آدمی را محدود می‌کند، رهایی يابند. به سوی زندگی در شوره زار و پرورش و پرورش شتر و گوسفند و بز در زیر آسمان بیرون همین دروازه بود که پرده‌خوانان و مارگیران و پهلوانان بساط خود را می‌گستردند. معرکه راه می انداختند. مردم را به دور خود جمع می‌کردند تا هم روزگار بگذارند و هم مردم را با افسون خویش از خود بی‌خود کنند. شب و روز نداشت. به زیر دروازه که می‌رسیدی همواره چیزی خوش یا ناخوش وجود داشت که دمی ترا از تو بستاند و خیالت را برانگیزد. بوی نان سنگک تازه‌ای، دود کبابی، تاریکی و خموشی قبرستان شیخ اباصلتی. چوب بازی و طبل و دهل برای تازه دامادی و گاه جنازه جوانی که به قول امروزیان اوردوز کرده بود. این‌ها غبارهایی است از گذر طوفان عمر که بر جانم نشسته. دروازه اکنون در غبار خط پنهان شده است. ۱۴۰۲/۰۷/۲۲ تلگرام | ایتا | سایت