#داستان
#سوره_کوثر
#قسمت_اول
کوثر 9 سالشه و تازه به سن تکلیف رسیده او دیگر الان برای خودش خانمی شده.
آخر هفته بود و کوثر همراه مامان و بابا و برادر کوچکش رفتند بیرون شهر. اونا رفتند دل کوه
موقع نماز بود و کوثر خانم می خواست برای نماز وضو بگیرد. او همراه بابا دنبال یک چشمه آب می گشتند تا بتوانند وضو بگیرند و کوثر به باباش گفت بابا یادتونه پارسال که اومدیم اینجا یک چشمه کوچک بود الان کجاست؟
بابا با حسرت گفت "بله دخترم اون چشمه به خاطر خشکسالی خشک شده..
اما من یادمه که یک چشمه دیگر هم آن طرف کوه بود بیا بریم اونجا ببینیم هست"
آن دو به آن طرف کوه رفتند.
و از دور صدای چشمه را شنیدند کوثر با خوشحالی به طرف چشمه دوید و گفت بابا این چشمه هنوز آب داره.
بابا گفت بله دخترم این چشمه چون به کوه نزدیک تره خشک نشده
ادامه دارد...
@qurankoodak1