🚙 چادردوزی داشت، پارچه برزنتی می‌خرید، روکش ماشین می‌دوخت. بیشتر مشتری‌هایش هم نظامی‌های ارتش شاهنشاهی بودند. همین حشر و نشر با ارتشی‌ها، کافی بود تا از اوستا‌محمدِ تازه از کویت برگشته، یک طاغوتی تمام عیار بسازد، چه رسد به این‌که خُلق و خوی خودش هم به این کارها بخورد. پیش از کویت رفتن، بزن بهادری بود برای خودش. تیمسارهای ارتش هم که می‌آمدند و توی شاپور گرد و خاکی می‌کردند به مذاقش خوش می‌آمد، و اگر همان محمدِ قبلی بود، هم‌پای بساط عیش و نوش‌ و باج‌گیری‌شان هم می‌شد. ❇️ اما اوستامحمد از آن روزی عوض شد که فردوس خانم به خانه‌اش پا گذاشت. وقتی عروس شد، ۱۴ سال بیشتر نداشت، اما خوب درس محبت را در خانه‌ی پدری آموخته بود. و آن‌قدر هم دست و دلباز بود که تمام عشقش را پای محمدی بریزد که طعم بی‌مادری را از پنج سالگی چشیده بود و به جای رفتن سراغ درس و مشق، سر کار رفته بود و البته حسابی آتش سوزانده بود. 💰فردوس‌خانم دست‌تنگی شوهرش را هیچ وقت به رویش نیاورد، کم خورد و کم پوشید و هرجا لازم شد، تمام‌قد، پشت او درآمد. اما روی خمس و زکات هم حساسیت خاصی داشت، هروقت پولی گیرشان می‌آمد می‌گفت: «آقا محمد اول خمسش را بده تا حلال شود بعد خرجی خانه را» ✨ همین صبوری و آرامشش بود که رفته رفته اوستا محمد را هم آرام کرد. نرم‌نرمک خواندن و نوشتن یادش داد تا توی حساب و کتاب مغازه در نماند. 🗞 هر دو اهل نماز و روزه بودند اما اهل سیاست نه. اوستا‌محمد ترجیح می‌داد سرش به کار خودش باشد تا به کار اعلامیه و انقلاب و آقای خمینی. فردوس‌خانم اما فرق می‌کرد؛ برایش دین‌داری زیر سایه‌ی حکومت بی‌دین محمدرضا شاهی با زیر پرچم آقای خمینی رفتن، تفاوت معناداری داشت... ✳️ کارش شده بود تعریف از حکومت دینی و ناله و شکایت از بی‌بندوباری‌ آجان‌ها ودرباری‌ها. همین تشجیع و تشویق‌های او بود که اوستا‌محمد هروقت فرصتی دست می‌داد، به بهانه‌ی تحویل روکش‌های جیپ‌های نظامی، اعلامیه‌های امام را صبحِ اول وقت روی میز تیمسارهای پادگان، صندلی اتوبوس‌های نظامی، زیر تخت‌های سربازان یا هرجای دیگر که ممکن می‌شد، پخش می‌کرد. 🗓 آن روز ۱۳ بهمن هم که توی شلوغی‌های سبزه میدان، گیر افتاده بودند، طنابی از صندوق عقب ماشین درآورد، انداخت گردن مجسمه‌ی محمدرضا و با بلیزر کرمی‌اش تا می‌توانست گاز داد، تا سرنگون شد و در میان صدای تشویق و صلوات‌های فردوس‌خانم و بچه‌ها مجسمه را تا زینبیه دنبال ماشین کشاند. عصری که برگشتند، معلومش شد، فردوس خانم طناب‌های رخت را از دیوارهای حیاط کنده و به هم بافته تا آن طور کلفت شود و به کار بیاید. ⭐️ قصه‌ی همراهی و هم‌نوایی فردوس خانم و اوستا محمد تا بعدهای انقلاب هم ادامه داشت، تا روزهای جنگ، اسارت، سازندگی، تحریم و تا همین امروز... فردوس‌خانم شاید همان زنِ شصت و چندساله‌ی ساکن چهارسوق باشد، اما شهر پر است از این فردوس خانم‌ها که پیشتازِ شوهران‌شان دم از انقلابی شدن زدند و پای همه چیز هم ایستادند... 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi