eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
94 فایل
ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست/اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود رهبرحکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ بانوان ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان اصفهان ارتباط با ادمین: @jebhe97
مشاهده در ایتا
دانلود
ربط عاشقی 🇵🇸
#مشق_زندگی #بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب @rabteasheghi⏪
زیر گلوی فرزندم را می‌بوسم. اشک هایم را پاک می‌کنم. روضه‌ی علی اصغر به آخر رسیده است، به آرامی حسین را روی تختش می‌گذارم تا مبادا آرامش معصومانه‌اش بهم خورده و بیدار شود. غمی بزرگ بر دلم سنگینی می‌کند... نگاهی دوباره به صورت حسین، یک لحظه مرا به عاشورای ۶۱ می‌برد... «لعنت به تو حرمله! آه که اگر بودم آن روز، دست هایت را قلم می‌کردم؛ اگر بودم.....» طنین تواشیح صلوات مرا به خود می‌آورد حاج آقا «ش» به لایو اضافه شده است، از آن طلبه‌های جهادی درجه یک. صدایی صاف کرده و بی‌مقدمه شروع می‌کند: «رفقا! رفقای کربلایی! رفقایی که استاتوس گذاشتید "یا لیتنا کنا معک" رفقایی که هشتک زدید "من قاسم سلیمانی‌ام" رفقایی که با "اللهم ارزقنا الشهادة" حضرت آقا گریه می‌کنید و اشک می‌ریزید! خدا قوت! ماشاءالله به شما؛ اما بیاید با عملتون هم خودتون رو اثبات کنید. یک یاعلی بگید و قدم در راه جهادی بگذارید. به خدا شهید شدن، لازمه‌ش جهاد کردنه! جهاد فرق داره با روال عادی زندگی! قطعا می‌طلبه که تغییراتی رو ایجاد کنید، سختی‌ای را بپذیرید و پا در میدان بگذارید...» دوربین را می‌چرخاند و کمی جابجا می‌شود تا پشت سرش را هم خوب ببینیم ادامه می‌دهد «یادتون هست عید پارسال حاج قاسم سلیمانی گفت: هرکسی می‌خواد مدافع حرم بشه، به سیل زده‌ها کمک کنه؟ جاش خالی ولی مطمئنم امروز هم اگه بود، صحنه‌ی جهاد را جایی بجز اینجا نمی‌دونست. می‌دونم سخته اما غیر ممکن نه!» به چند نفری که لباس ایزوله پوشیده و مشغول کارند اشاره می‌کند. « ببینید همه‌ی اینها مثل شما خانواده دارن، کار دارن، نگران سلامتی خودشون و عزیزانشون هستن. اون آقا امیر علی رو می‌بینید، دخترش تازه راه افتاده، البته فقط فیلم راه رفتنشو دیده. یا آقا محمد جواد که مادرش سه روزه رحمت خدا رفته اما می‌بینید که الان اینجاست. خانم‌ها هم که هر کدومشون دریایی از مسائل‌اند؛ کلاس مجازی بچه‌هاشون، رسیدگی به امورات منزل، بعضا درس و دانشگاه و غیره همه رو یه جور مدیریت کردن و اومدن کمک. رفقا! باور کنید خیلی به حضورتون نیازه اما متاسفانه نیرو‌مون کمه؛ همینه که بقیه مجبور می‌شن بیشتر وقت بذارن.» یاد بغض سنگین چند دقیقه پیش می‌افتم که چه مصرانه می‌خواستم کاری کنم. بفرما سادات خانم! این هم میدان عمل! کربلای تو همین جاست. عاشورایت امروز است. کنجِ عافیت را برمی‌گزینی و اسمت را در دفتر تماشاچیان تاریخ ثبت می‌کنی، یا به یاری امامت می‌شتابی؟ یک مرگ هم کمتر، دلِ آقا شادتر. با خود می‌گویم در خانه اگر کس است، یک حرف بس است؛ وضو می‌گیرم و دست به کار می‌شوم... چند قلم وسیله ضروری بر می‌دارم، قرآن، مفاتیح و جانماز را هم. توسلی به مادرجان‌مان می کنم و می‌خواهم، حرفم موثر شود، همسرم بپذیرد و بالاخره یکی‌مان راهی شود. دیگر از کمک نقدی و دعا کردن خشک و خالی گذشته است! اسب و شمشیر امثال عبدالله‌بن‌حرجعفی‌ها زیاد است. مرد عمل لازم است! ان شاءالله قدمی که بر‌می‌داریم جمع می‌کند بساط این ویروس منحوس را... 🖊عطیه شریف 📷 تصویر: دختران تشکل فرهنگی و جهادی "حسینیه انقلاب اسلامی" @rabteasheghi
📺 ثریا را پخش می‌کرد. هیچ وقت فرصت دیدنش را نداشتم... آن هم آن موقع شب. اما این‌بار توجهم برای لحظه ای جلب شد! وقتی داشت سوریه‌ی جنگ‌زده را نشان می‌داد؛ فقط پنج سال است که از توحش داعش رها شده اند اما شهرها سرحال و پر رونق بودند! 🚨 شهری(۱) که ۴سال در محاصره‌ی داعش بود، با دست خالی جنگید، مردان و پسرانش را به خاک و خون کشیدند و زنان و دخترانش در حسرت استشمام بوی پیاز با چشمانی اشک‌بار، نان خشک مرحمتی هلی‌کوپترهای صلیب سرخی‌ را سق زدند، اما نشکستند... ۴سال با هیچ، جلوی تجهیزات پیشرفته‌ی داعش مقاومت کردند. هرچند سخت؛ اما بالاخره مزه‌ی آزادی را چشیدند. 🎞 مستند "سوریه سرزمین شگفتی‌ها"، به دنبال نمایش فرصت‌های اقتصادی به وجود آمده در سوریه‌ی جنگ زده بود اما فقط این موضوع در ذهن من تداعی می‌شد که هنوز یک سال از ورود کرونا به زندگی‌های ما نگذشته، کم آورده‌ایم! جا زده‌ایم! 💉 منفعلانه چشم به راه آزمایشگاه‌های پژوهشی و تحقیقات علمی دوخته‌ایم بلکه واکسنی تولید کنند... بلکه از شر ویروس رهایمان کنند. ⚠️ برنامه‌های زندگی‌مان را معطل رفتن کرونا گذاشته‌ایم... رعایت پروتکل‌های بهداشتی برای بعضی‌هامان شده بهانه برای تعطیلی. دست کشیدن از کار فرهنگی، تربیتی، علمی... سختی‌های آموزش مجازی، مشکلات اقتصادی و غیره را بهانه کرده‌ایم برای توقف. قرار بود سختی‌ها وسیله‌ی رشدمان باشد اما حالا انگار غل و زنجیر عمل‌مان شده است... 🚩 و باز هم گریزم به صحرای کربلاست! کربلای جمعیت بحرانی‌مان! بحرانِ پهن شدنِ قاعده‌ی هرم جمعیتی کشور! بحرانی که فقط به دست ما، این سرزمین حل می‌شود و لاغیر... شکر خدا در محاصره‌ی داعش و زیر ترحم تیرهای بشر دوستانه نیستیم. ✊ پس نشکنیم و به امید تغییر شرایط دست روی دست نگذاریم. تغییر هرچه هست، در همت و عمل ماست... (۱) نبل و الزهرا از توابع حلب 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
📚 کتاب را بستم. قطره اشکی از چشمانم روی جلد خاکی رنگش چکید. درست روی نقطه‌ی "غ" غواص... 💭 نوجوان ۱۶ ساله را تصور کردم وقتی داخل گور دسته‌جمعی می‌شود، اما ناگهان از دیگر همرزمان غواص، جدایش می‌کنند و از بیرون گودال، شاهد زنده به گور شدن دوستانش می‌شود. ♨️ جلوتر که اوصاف شکنجه‌های "۱۷۶امین غواص" را می‌خواندم، با خود گفتم شاید آرزو می‌کرده، او هم زنده دفن می‌شد اما ۵ دندان سالمش را همزمان و بدون هیچ بی‌حسی و مسکنی، نمی‌کشیدند و یا خیلی زجر‌های دیگر، که تصورش هم سخت است... 😔 اما بجای ترحم، ناراحتی و حتی خشم نسبت به رژیم بعث عراق، حس شرمندگی و قدرناشناسیِ خودم یقه‌ام را گرفته‌بود. ⭕️ محمد یزدیانِ ۲۱ ساله که تازه از اسارت برگشته بود، پیش چشمم آمد... جلویم ایستاده‌بود و فریاد می‌کشید و می‌پرسید: «من هرچی داشتم پای این خاک دادم، به عشق امام، تو چی‌کار کردی براش؟ همیشه دست رو دست گذاشتی و لحظه به لحظه تنها شدنِ علی رو دیدی و هیچ کاری نکردی؟» ❗️اما نه! این جماعت با حیاتر از این حرف‌هاست... در خیالم چشم در چشمانم دوخته‌بود و در سکوت، بزرگوارانه، نگاهم می‌کرد... و همین سکوتِ ۳۰ ساله‌اش، بیشتر شرمنده‌ام می‌کرد. ❌ با نگاهش می‌گفت آن روزها هم مسئولینی بر سر کار بودند که بعضا خیانتِ ثابت شده داشتند، اما فرمان امام را که دستور جهاد می‌داد، پای بی‌کفایتیِ مسئولین نگذاشتیم. آن روزها بهتر می‌شد توجیه آورد که جورِ بی‌کفایتیِ مسئولین را نباید ما مردم متحمل شویم. اگر کشور دچار بحران و جنگ است، از نفهمی آن‌هاست، خودشان هم جمعش کنند... ✊ دقیقا مثل همین روزها که امام جامعه دستور جهاد می‌دهد. ⚠️ اما افسوس که ما حساب‌گر شده ایم... تا صرف نکند، قدم از قدم برنمی‌داریم... به یقین غواص‌های دست بسته جلوی‌مان را می‌گیرند... خدا کند دست‌هایم آلوده به خونشان نباشد... خدا کند فرزندهایم که به عشق امام زمان و نایبشان آوردم، دستم را بگیرند و رو سفید شوم... ‼️ بچه‌داری هرچقدر هم سخت و پرهزینه باشد، از تحمل شکنجه‌های اردوگاه تکریت ۱۱ آسان‌تر است. ❤️ و البته شیرین و لذت بخش... 🖊عطیه شریف @rabteasheghi
🕖 حوالی ساعت ۷ شب بود! داشت طبق روال شنبه‌های این دو سه هفته‌ی اخیر، لباس‌های ایزوله‌ی بیمارستانش را آماده می‌کرد که پیامک ستاد جهادی آمد. فکر کرد برای یادآوری شیفت فرداست. بازش کرد و بلند خواند «جهادگر گرامی به دلیل بهبود وضعیت کرونایی شهر، نیازی به حضور شما در شیفت مقرر نمی‌باشد. از همکاری شما سپاسگزاریم» 🧡 دلم گرم شد، دل هردویمان. گویی یخِ بغض رنج و غم بیمارانی که این چند هفته دیده بود و شنیده بودم، آب شد و گرمایی در تن و جانمان جاری شد. 💧چشم‌هایش خیس شد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌های گل انداخته‌اش چکید. گفتم «نمی‌دونستم این‌قدر از پایین اومدن آمار ناراحت میشی!» لبخندی حسرت‌گونه زد «نه خوشحالم! بالاخره یه نفر هم کمتر درگیر بشه؛ یه نفره، یه نسله؛ شایدم یه تاریخ» 👜 کمکش کردم تا وسایلش را جمع کند «پس اشک شوقه؟ قبلا اینقدرا دل نازک نبودی» زیپ ساک مخصوص لباس‌هایش را بست «اشک حسرته. می‌دونی همش فکر می‌کنم کاش زودتر رفته بودم، کاش بیشتر کمک می‌کردم، کاش مفیدتر بودم» 💭 به فکر فرو رفتم. راست می‌گوید... صبح ظهور هم بالاخره روزی فرا می‌رسد... با ما یا بدون ما... مهم این است که چقدر در رسیدن به پیروزی سهم داریم. 💬 گفتم:«ولی تو تلاشتو کردی. بیشتر از این نمی‌تونستی، می‌تونستی؟» «نمی‌دونم شک دارم» ✨ یاد استاد تدبر در قرآن‌مان افتادم به سوره‌ی شرح که رسید گفت:«این سوره معیار خوبی میده که ادم ببینه اندازه‌ی وسعش تلاش کرده یا نه. وقتی در آخر می‌فرماید: فَإِذَا فَرَغۡتَ فَٱنصَبۡ یعنی از هر کاری فارغ شدی، یه مسئولیت جدید بردار. وقت برای استراحت نداریم. اون وقت شرح صدری که خدا بهت میده رو نوش جان کن...» ⁉️ حالا به احوالات خودت دقیق شو! استراحت کردی یا بار مسئولیت جدید رو جایگزین قبلی کردی؟ 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
❇️ جدی‌ترین حرف امروز رهبر انقلاب وارد خانه شدند و همه به احترام ایستادند و صلوات فرستادند و ایشان طبق معمول مادر شهید را جستجو و اول با او چاق سلامتی کردند. همه که نشستند، حالِ پدر شهید را هم پرسیدند. سوال کردند چند فرزند دارید؟ و پدر شهید جواب داد: غیر از شهید ۶ پسر و یک دختر... آقا لبخندی زدند و گفتند: خدا برکت بده، خدا زیادترش کند و جمع خندیدند. آقا ادامه دادند: جوان‌های امروز باید از حاج آقا یاد بگیرند. بعد رو به برادران شهید کردند و گفتند: شماها چطور؟! پسر بزرگ گفت: از حاج آقا کم ندارد و ۷ بچه دارد. برادر دوم ۴ بچه داشت. برادر سوم که می‌شد همان شهید رجبعلی محمدزاده ۳ بچه داشت. رهبر انقلاب گفتند: لابد هر چه برادرها کوچکتر شدند سعادتشان کمتر شده؟! و جمع خندیدند و البته برادرها تایید کردند... رهبر انقلاب گفتند: حالا ما کمی شوخی کردیم ولی اگر کسی دقت کند این حرف‌ها مطلقا شوخی نیست، بسیار جدی است و از جدی‌ترین حرف‌های امروز ماست. 🗓 روایتی از دیدار رهبر معظم انقلاب از خانواده شهید رجبعلی محمدزاده، بجنورد ۹۱/۷/۲۰ @rabteasheghi
🕌 حدیث تفألی(۱) را برداشتم و از مسجد بیرون آمدم. گوشی را درآوردم و تاکسی گرفتم. مقصد را منزل پدری زدم. 📿 به موقع رسیدم، مادر مهیای دعا بود... همیشه عاشق تماشای مناجات و دعایش بودم؛ سر سجاده بنشیند، مفاتیحش را باز کند، تسبیح تربتش را دست بگیرد و عاشورا با صد لعن و صد سلام بخواند. به خود که آمدم، دیدم من هم به هوای تماشای او، هر دویست لعن و سلام را خوانده‌ام. جوری لعن‌ها را دانه می‌انداخت، گویی ذکر تکراری نمی‌گوید، هر بار دشمن تازه‌ای را می‌بیند و لعن می‌کند. ✨ موقع سلام، بلند می‌شود؛ گویی روبروی ضریح شش گوشه ایستاده و در هر ذکر به یکی از جلوه‌های امام حسین(علیه‌السلام) سلام می‌دهد یا بر اولاد و اصحاب صالحش در طول تاریخ، یکی یکی درود می‌فرستد. همیشه هم موقع خواندن اللهم الرزقنی شفاعه الحسین یوم الورود، شانه هایش در سجده می‌لرزد. ☕️ کم کم پدر به خانه می‌آمد. مادر دمنوش و کیک خانگی‌اش را آماده می‌کرد تا مهیای استقبال از پدر شود. حس کردم می‌خواهد حرفی بزند که مزه‌مزه می‌کند و می‌خورد. پرسیدم «جانم مادرم! چی می‌خواین بگین؟» جواب داد «عزیزدلم یا زنگ بزن آقا محمد هم بیان، یا زودتر برو... اینجا نشستی که چی؟ خوب نیست مرد بیاد و زن خونه نباشه» حق به جانب گفتم «هرشب که خونه‌ام. بالاخره بعد از یک هفته سروکله‌زدن با بچه‌ها یه شبم باید استراحت کنم دیگه» بشقاب میوه را به دستم داد و مشغول چیدن میز شد. «همچین میگه سروکله زدن با بچه‌ها انگار دوتا بچه آورده، قله‌ی اورست رو فتح کرده» «باور کن تو این دوره زمونه تربیت بچه از فتح قله هم سخت‌تره، این حرفو یه کوهنورد داره می‌زنه» 🕯دومین شمع روی میز را هم روشن کرد و ادامه داد «نه عزیز من! تربیت فرزند از اول همین بوده، راه داره، الگو داره، تقصیر دوره زمونه نیست، این شما پدر و مادرهایین که سختش کردین. وقتی یکی دوتا بچه آوردین، فکر کردین از دردسرتون کم کردین. غافلین از اینکه فرصت رشد طبیعی رو از بچه گرفتین و خودتون رو محکوم کردین به توجه خاص و ویژه به همین دو طفل معصوم...هم در حق بچه ظلم کردین هم خودتون نتونستین استفاده‌شو ببرین» جوابی ندادم. بالاخره خودش ۵ بچه بزرگ کرده بود، بالای گود ننشسته بود. 💖 مشغول تماشای میز رومانتیک شام شدم، که طی تمام این ۳۰ سال زندگی، هنوز هم مثل تازه عروس‌ها برایش وقت می‌گذاشت. هنوز هم خود را مقید به بدرقه و استقبال از پدر می‌داند و نگذاشته عیال‌واری‌اش خدشه‌ای به تر و تازگی عشق‌شان وارد کند. 🏺پدر آمد، دسته گل نرگسش را داخل گلدانِ به انتظار نشسته‌ی روی میز گذاشت. برش کیک را که به دهان برد، لپ‌هایش از گرمای درونش گل انداخت... وقتی آمد، خستگی در چشمانش هویدا بود اما به مادر که سلام کرد، برق خوشحالی و خوش‌بختی جایش را گرفت... 💫 هرچه برای آمدن شوق داشتم، پای رفتنم لنگ بود. این فرشته ها، خیر دنیا و آخرت(۱) را داشتند و همین نورِ خانه پاگیرم کرده بود. ⁉️ مطمئن نیستم ۲۰ سال دیگر فرزندانم همین حس را به خانه‌ام داشته باشند... همین روزها باید برای نورانی شدن خانه‌ وقت بگذارم... (۱) پيامبر (صلي‌الله‌عليه‌و‌آله): خداوند مى‌فرمايد: هرگاه بخواهم، خير دنيا و آخرت را نصيب مسلمانى كنم براى او قلبى خاشع، زبانى ذاكر و بدنى صبور در برابر بلا قرار می‌دهم و به او زنى مؤمن مى‌دهم كه هرگاه به او نظر كند، شادش نمايد و هرگاه غايب گردد حافظ ناموس و مال او باشد. [كافى، ج ۵، ص ۳۲۷، ح ۲] 🖊عطیه شریف @rabteasheghi
🚙 چادردوزی داشت، پارچه برزنتی می‌خرید، روکش ماشین می‌دوخت. بیشتر مشتری‌هایش هم نظامی‌های ارتش شاهنشاهی بودند. همین حشر و نشر با ارتشی‌ها، کافی بود تا از اوستا‌محمدِ تازه از کویت برگشته، یک طاغوتی تمام عیار بسازد، چه رسد به این‌که خُلق و خوی خودش هم به این کارها بخورد. پیش از کویت رفتن، بزن بهادری بود برای خودش. تیمسارهای ارتش هم که می‌آمدند و توی شاپور گرد و خاکی می‌کردند به مذاقش خوش می‌آمد، و اگر همان محمدِ قبلی بود، هم‌پای بساط عیش و نوش‌ و باج‌گیری‌شان هم می‌شد. ❇️ اما اوستامحمد از آن روزی عوض شد که فردوس خانم به خانه‌اش پا گذاشت. وقتی عروس شد، ۱۴ سال بیشتر نداشت، اما خوب درس محبت را در خانه‌ی پدری آموخته بود. و آن‌قدر هم دست و دلباز بود که تمام عشقش را پای محمدی بریزد که طعم بی‌مادری را از پنج سالگی چشیده بود و به جای رفتن سراغ درس و مشق، سر کار رفته بود و البته حسابی آتش سوزانده بود. 💰فردوس‌خانم دست‌تنگی شوهرش را هیچ وقت به رویش نیاورد، کم خورد و کم پوشید و هرجا لازم شد، تمام‌قد، پشت او درآمد. اما روی خمس و زکات هم حساسیت خاصی داشت، هروقت پولی گیرشان می‌آمد می‌گفت: «آقا محمد اول خمسش را بده تا حلال شود بعد خرجی خانه را» ✨ همین صبوری و آرامشش بود که رفته رفته اوستا محمد را هم آرام کرد. نرم‌نرمک خواندن و نوشتن یادش داد تا توی حساب و کتاب مغازه در نماند. 🗞 هر دو اهل نماز و روزه بودند اما اهل سیاست نه. اوستا‌محمد ترجیح می‌داد سرش به کار خودش باشد تا به کار اعلامیه و انقلاب و آقای خمینی. فردوس‌خانم اما فرق می‌کرد؛ برایش دین‌داری زیر سایه‌ی حکومت بی‌دین محمدرضا شاهی با زیر پرچم آقای خمینی رفتن، تفاوت معناداری داشت... ✳️ کارش شده بود تعریف از حکومت دینی و ناله و شکایت از بی‌بندوباری‌ آجان‌ها ودرباری‌ها. همین تشجیع و تشویق‌های او بود که اوستا‌محمد هروقت فرصتی دست می‌داد، به بهانه‌ی تحویل روکش‌های جیپ‌های نظامی، اعلامیه‌های امام را صبحِ اول وقت روی میز تیمسارهای پادگان، صندلی اتوبوس‌های نظامی، زیر تخت‌های سربازان یا هرجای دیگر که ممکن می‌شد، پخش می‌کرد. 🗓 آن روز ۱۳ بهمن هم که توی شلوغی‌های سبزه میدان، گیر افتاده بودند، طنابی از صندوق عقب ماشین درآورد، انداخت گردن مجسمه‌ی محمدرضا و با بلیزر کرمی‌اش تا می‌توانست گاز داد، تا سرنگون شد و در میان صدای تشویق و صلوات‌های فردوس‌خانم و بچه‌ها مجسمه را تا زینبیه دنبال ماشین کشاند. عصری که برگشتند، معلومش شد، فردوس خانم طناب‌های رخت را از دیوارهای حیاط کنده و به هم بافته تا آن طور کلفت شود و به کار بیاید. ⭐️ قصه‌ی همراهی و هم‌نوایی فردوس خانم و اوستا محمد تا بعدهای انقلاب هم ادامه داشت، تا روزهای جنگ، اسارت، سازندگی، تحریم و تا همین امروز... فردوس‌خانم شاید همان زنِ شصت و چندساله‌ی ساکن چهارسوق باشد، اما شهر پر است از این فردوس خانم‌ها که پیشتازِ شوهران‌شان دم از انقلابی شدن زدند و پای همه چیز هم ایستادند... 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
🌿 دستی به کمر گرفته بود و با دست دیگر، بال عبایش را روی شکم کشیده بود تا بزرگی‌اش کمتر به چشم آید. روی حساب وضع حمل‌های قبلی، می‌دانست که زمان فارغ شدنش نزدیک است. 🕋 آهسته آهسته از میان چند نفری که به تماشای بتخانه نشسته بودند، گذشت و در پناه شکوه و عظمت خانه آرام گرفت... فاطمه دختر اسد بود و از بنی‌هاشم؛ می‌دانست جدش ابراهیم، آن خانه را حرم الهی بنا کرده و نه خانه‌ای برای بت‌ها. دست روی مشکی دیوارش کشید و با معبود یکتایش راز و نیاز کرد و از او خواست تا به آسانی نوزادش را به دنیا آورد. ✨ فاطمه تسلیم رب بی‌همتا بود، آن روزهایی که هنوز اسلامی نبود. گویی به مقام راضیهً مرضیه رسیده بود که خداوند در دم اجابتش کرد؛ آغوش خانه‌اش را باز کرد؛ جلو چشمان ناباورِ پسران عبدالعزّی و دیگران، پا به داخل کعبه گذاشت تا "علی" این امت، در بی‌مثال‌ترین جای عالم متولد شود. 💫 مادر و پسر چهار روز معتکف کعبه شدند... بزمی به‌پا شد، به شکرانه‌ی تولدِ بهانه‌ی خلقت نبی. مادر، پاداش تحمل رنج دوران حمل را می‌دید و پسر، جرعه جرعه نور، از آغوش مادر برمی‌گرفت تا آماده شود برای روز‌های پرتلاطم آینده. 🍀 رسم پروردگارِ شکور همیشه همین بوده است؛ بانویی محنتِ بارداری را به جان بخرد، او هم به احسنِ نحو جبران کند. روزی مریم (سلام‌الله‌علیها) یک مسیح‌زاد، از درخت خشکیده، خرمایی قسمتش کرد، حالا هم که فاطمه‌بنت‌اسد، علی (علیه‌السلام) را به‌دنیا آورد، از اطعمه‌ی بهشتی نصیبش کرد، حتی بدون زحمتِ تکان دادن درخت خشکیده. ✨ روز چهارم که از مهمانی خارج می‌شد، باز هم این فاطمه بود که خطاب منادی حق قرار گرفت که «نام او را علی بگذار...به راستی، اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه‌ی من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد نمود. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.»(۱) 🌟 چه سعادتمند زنی بود بنت اسد که مادری بر نبی و ولی خدا روزی‌اش بود. هر بار که محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، او را «اُمّاه» خطاب می‌کرد، شیرینی قندی که در دلش آب می‌شد را می‌توانست در دهان مزه‌مزه کند. گیرم کودکانش گرسنه باشند و گَردآلود، همین که محمد (صلی‌الله علیه‌و‌آله)، سیر باشد و آراسته، او را در دو دنیایش بس است. چه از این بهتر که وقت رفتن، جامه‌ی نبی خدا در برش گرفته باشد و آن‌قدر پریشان باشد که به دعایش الی یوم القیامه، ملائکه‌ای برای مادر علی (علیه‌السلام) استغفار کنند و درجه‌ای بر درجاتش بیافزایند. ⚜ دُرِّ گران معرفت در وجودش بود که نخستین زن بیعت‌کننده با پیامبر شد. حیدر کراری که فخر عالم‌ است، از دامان چنین مادری سر برآورد که به وقت مادری، در اوج بود، به وقت انجام تکلیف هم بسیار موقعیت‌شناس و در صحنه. امیرِ مومنان، خیر کثیر فاطمه‌بنت‌اسد بود؛ یکی از میان شش فرزند... ⁉️ خیر کثیر ما کجاست؟ نکند آمدنش را از خود دریغ داشته باشیم!؟ (۱) بحارالانوار، ج. ۳۵، ص. ۹، ذیل حدیث ۱۱. ✍ عطیه شریف 🎊 میلاد امیرالمومنین (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب مبارک باد. @rabteasheghi
🌼 سارا چادر گل‌گلی را که مادرجون برایش دوخته بود، سرش کرد. به تقلید از من، کودکانه رو گرفت و خندید. آب شدن قند توی دلش را با عجله برای رفتن، نشان می‌داد. سراپا ذوق بود و هیجان. تا آماده شویم و برسیم، شعرش را چند‌بار تکرار کرد تا یک وقت جلوی جمعیت یادش نرود. از خانه‌ی آقاجان تا خانه‌ی مامان خدیجه دو کوچه بیشتر فاصله نبود. 🌱 از بچگی به بهانه‌ی هر مناسبتی، به هوای خوراکی‌های خوشمزه راهی حسینیه‌اش می‌شدیم... 🍵 حالا بچه‌هایمان هم انگار بوی شله‌زرد‌های نذری مستشان کرده باشد، وقت هر عید و شهادتی راست بینی‌شان را می‌گیرند و سرازیر خانه‌اش می‌شوند. این شعر خواندن‌ها و تشویق شدن‌ها هم ارثیه‌ای است. 🍂 مامان‌خدیجه دیگر نیست ولی برکاتش هنوز هست و به بچه‌هایمان می‌رسد... مامان خدیجه همان پیرزن شیرین و دوست داشتنی بود که برای تمام محله مادری کرد. تکیه کلامی داشت که به هرکس می‌رسید می‌گفت: «مامان منو حلال کنیا من دیگه رفتنی‌ام» 📆 آن روزها که شوهر مامان‌خدیجه و آقاجان، آمدند ‌اینجاها خانه خریدند، بیقوله‌ای بیش نبود. بالاخره مزد دست پیژامه‌دوزی‌های آن روزهای مامان‌خدیجه به خانه‌های مرکز شهری قد نمی‌داد. حالا که چهل‌واندی سال گذشته اما وضع فرق می‌کند. منطقه‌ای خوش آب و هوا با کوچه‌هایی پهن و درختکاری‌های گسترده در وسط بلوار، بالاشهری‌ شده است برای خودش. حاج‌رئوف که به رحمت خدا رفت، مامان‌خدیجه هم یکی‌یکی بچه‌هایش را به عرصه رساند و رفتند؛ تنها بود و می‌توانست با پول فروش خانه، دو سه تایی آپارتمان بخرد و راحت زندگی کند. ✨ اما از خدیجه بودن، بجز نام و نشان، راه و رسم را هم آموخته بود. 💫 خانه‌اش طی این سال‌ها پایگاه مذهبی خوبی شده بود. سی روز ماه رمضان را جلسه قرآن می‌گرفت. محرم‌ها هم خودش یا همسایه‌ها صبح و عصر و شب روضه می‌گرفتند. چند سالی که گذشت، خانه‌ای به آن وسعت و عظمت را وقف کرد. خیلی‌ها خُرده گرفتند که: «بگذار برسد به بچه‌هایت... حالا این یک خانه‌ی تو چه دردی از اسلام دوا می‌کند؟» اما مامان‌خدیجه اهل کارهای دم دستی نبود. به کم قانع نمی‌شد، ارزش وقف چنین مکانی در چنین محله‌ای که اهالی‌اش کمتر سر و شکل مذهبی دارند، قابل قیاس با انفاق‌های معمول نبود. همیشه می‌گفت:«بچه‌هام قدر خودشون دارن...نیازشون به وقف این خونه بیشتره تا خود مِلکش» 💰 ثروت مامان‌خدیجه فقط همین خانه نبود، بهتر از آن، همه‌ی آدم‌هایی بودند که به واسطه‌ی این جلسات و رفت‌و‌آمدها، حب اهل‌بیت(سلام‌الله‌علیها) در دلشان ماندگار شده بود. گاه و بیگاه که چراغ خانه‌ را روشن می‌کرد، میان شلوغی زرق و برق‌های دنیا، گرد غفلت را از سر و کول محله می‌زدود. 🤲 شکر خدا تاریخ ما مامان خدیجه‌های زیادی دارد. زنان ما بلدند، هر طور هست اسمشان را در طومار بلندبالای خادمین اسلام ثبت کنند. 🌟 یکی در فقر با قناعت، آن یکی در ثروت با سخاوت. یکی با بخشیدن مال، آن یکی با تقدیم فرزند. در این مسابقه‌ی نذر خیرات، مهم نیست چه می‌دهی، مهم این‌ است که وقتِ دادن، دست و دلت نلرزد... مهم این است که بخشیدن را مشق کرده باشی در دامان مادر، زیر سایه‌ی پدر... 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
🧤 دستمال‌سر بامزه‌ای بسته بود، دستکش‌های نارنجی ظرفشویی‌ام را پوشیده بود و می‌شست و می‌سابید... زیر لب هم یک‌ریز غر می‌زد «زندگی نیست که میدون جنگه. خوبه نذاشتم سومی رو بیاری... نگاه کن تو رو خدا دیوارا به چه روزی افتادن... گاز که دیگه پیشکش» 💦 چنان چدن‌های گاز را سمباده می‌کشید انگار قرار نیست دیگر آشپزی کنم. مهربان لبخند زدم، سمباده را گرفتم و گفتم: «خواهر من! دستت کنده شد. خب گازه دیگه، دوباره لکه میشه، همینقدر که با سیم و مایع شستم کافیه.» 🏠 وسواس نداشت اما همّ‌وغمش تمیزی خانه بود. کمالِ زن را در برق زدن در و دیوار می‌دید. مشکلش با بچه‌ داشتن هم بیشتر سر همین تمیزی بود. رسیدگی به خانه و زندگی ، جان و توانی برای بچه‌داری‌اش نگذاشته بود. یکی دو بچه را می‌شد کنترل کرد تا مبادا از قوانین و مقرراتش تخطی کنند اما بیشتر را نه! 💢 خودش معتقد بود قوانین غیرمعمول و بی‌جایی ندارد، بالاخره نظافت جزئی از ایمان است، اما در تمام رفتارش هویدا بود که ناخودآگاهِ ذهنش، نمی‌گذارد، دورش را شلوغ‌تر کند تا قوانینش دست نخورده بمانند... 🛁 مثلا آمده بود کمکم خانه‌تکانی کند... اما به نظرم، تا قبل از آمدنش کارم بیشتر پیش رفته بود! حداقل، آرامشم بیشتر بود. ترجیح دادم، الهه‌ی تمیزی را که از سرِ محبت، زورکی آمده بود، کمک کند تا ماراتن تمیزکاری را زودتر به پایان برسانم که مبادا عید شود و خانه‌ای نتکانیده شده باشد! در آشپزخانه تنها بگذارم و خودم سراغ اتاق بچه‌ها بروم... 📚 کتابخانه‌ را که مرتب می‌کردم، چشمم افتاد به کتاب ریحانه بهشتی که موقع بارداری‌ها، رفیق شفیقم بود‌... 💫 جمله‌ی رویش را که خواندم، به یاد خواب دیشب افتادم: "دشت بزرگی پیش رویم بود، از افق تا افق پر بود از گل‌های رنگارنگ و ریز و درشت. سرسبزی و روشنایی آنجا را هیچ کجا ندیده بودم. مردی میانه‌ی دشت ایستاده بود؛ شدت نور اجازه نمی‌داد چهره‌اش را ببینم. گاهی می‌نشست گل‌ها را نوازش می‌کرد. گویی حافظ و نگهبان آن‌ها بود. 💐 دوست داشتم چندتایی گل بچینم و دسته گلی درست کنم. مرد نورانی دو گل چید و به دستم داد... همین که از دلم گذشت که «کاشکی بیشتر می‌داد‌‌»؛ صدایی در گوشم پیچید که «شما خودتون بیشتر نخواستین»" و از خواب پریدم. ⁉️ نمی‌دانم خواب، معنای جمله‌ای بود که بارها خوانده بودم، یا جمله، تعبیر خوابم، هرچه بود، آتش حسرت را در دلم افروخت... 🌸 نوشته بود «فرزند صالح گلی‌ست از گل‌های بهشت» 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
💬 «کی گفته تک بچه بودن بده؟ من تکم خیلیم راضیم... اینا که میگن بده، حسودن... من از بچگی تو رفاه بودم چون تک بودم... بنظرتون اشتباه میگم؟» 🔸 داشتم اسباب‌بازی‌های حامد و هادی را جمع می‌کردم، اما از صدای جینگ‌جینگ‌های پشت سر هم گوشی، کنجکاو شدم ببینم چه شده است. 📱مثل همیشه مهتاب بود... این‌ها را داشت تند تند می‌نوشت و پشت سر هم توی گروه می‌فرستاد. ❗️خنده‌ام گرفت؛ بنظرم مهتاب، دقیقا همان کیس روانشناسی بود که می‌توانستی یک عمر برای مراجعین‌ات، مثالش بزنی و از نقص‌های تک فرزندی، سخنرانی کنی و ساعتی ۱۵۰ هزار تومان به جیب بزنی. ❎ نه که لوس باشد یا خود را نقطه‌ی پرگار در این عالم بداند، حتی از خود راضی و پرتوقع هم نبود. اما بی‌اندازه تنها بود. فعال‌ترین و حاضرترین عضو گروه بود؛ یک روز چالش می‌گذاشت: واسه مهمونی چی پختین؟ فردا می‌آمد نظرسنجی برگزار می‌کرد که: طوسی رو با زرد ست کنیم بهتره یا با صورتی؟ 🕖 چند ساعت بعد هم می‌گفت:« بچه ها بیاین از خاطرات خواستگاری‌هاتون بگین، اگه از یکی خوشتون بیاد، چطور رفتار می‌کنین» پیام‌های بعدی‌اش هم درد دل بود و بیان احساسات و عواطفش در مقاطع مختلف زندگی. 💡با همین چالش‌ها و نظرسنجی‌ها و اگر پا می‌داد، فال و شب شعر برگزار کردن‌ها، برای ریز و درشت مسائل زندگی‌اش طرف مشورت، گوش شنوا و زبان گویا، دست و پا می‌کرد. ✨ سنگ صبور و محرمش شده بودیم ما که دوستان چند سال پیش دبیرستانی بودیم و پر واضح بود که هیچ وقت هم کافی نبودیم. 🔸 کم کم سر و کله‌ی بقیه‌ی بچه‌ها هم پیدا شد و هر یک اظهار نظری کردند؛ بعضی‌ها در تایید حرفش، از اختلافات خواهر برادری‌شان نالیدند، بعضی هم از حسرت‌های دوران بچگی گفتند، و بعضی دیگر هم از سختی‌های تک بودنشان گفتند و شیرینی دنیا آمدن خواهر و برادری که حتی با اختلاف سنی زیاد دنیا آمده ‌است و با او مخالفت کردند. وقت نبود وگرنه توی بحث‌شان شرکت می‌کردم. 📃 به لیست بلند بالای کارهایم نگاهی انداختم؛شستن میوه‌ها، درست کردن سالاد، مزه‌سازی خورشت و مرتب کردن خانه و چند کار دیگر مانده بود. 🔻وقتی قصد کردم تولد غافلگیرانه برای همسر بگیرم، دست تنها بودن و اجبار برای انجام همه‌ی کارها روز مهمانی، جزء لاینفکش بود. ⭕️ صدای زنگ آیفون که آمد، دنیا روی سرم خراب شد. داشتم نفس عمیق می‌کشیدم و خودم را دلداری می‌دادم که «مادر شوهر هم مثل مامان می‌مونه. مهم نیست بیان تو این آشفته بازار و یه کمکی هم برسونن» که چهره‌ی خندان محبوبه را پشت دوربین دیدم. 🔅 بی آنکه کمکی خواسته باشم، همین که از مهمان داشتنم با خبر شده بود، خودش را رسانده بود. ♨️ مثل همیشه اول کمی غرغر کرد که چرا تصمیمات یهویی میگیرم که از پسش بر نمی‌آیم، اما سلیقه و سرعت عملش، جبران همه‌ی بگو مگوهای بچگی تا الان بود. 📱 در جواب مهتاب نوشتم « نمی‌دونم عالم تک بچگی چه جوریه ولی من خواهر داشتن رو که تو موقعیت‌های مختلف، به جز زبونش، از دست و عملش هم کمکی بربیاد، به همه‌ی یکه تازی‌های تک بودن، ترجیح میدم» 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
🔰 خاطره‌ای از همسر محترم روحانی مجاهد و انقلابی، شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدمجتبی نواب صفوی، به بهانه‌ی رحلت این بانوی بزرگوار: ☕️ بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم. حتی نان خشک! ️فقط لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم. 🥛وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم. باز آقا لبخندی زد. بعد نماز صبح گفتم. بعد از نماز ظهر هم گفتم. تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریما! اذان مغرب را گفتند. 📿 آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟ گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم! نیست! 💦 آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست؟ خندیدم و گفتم : صد البته که هست. رفتم و با عصبانیت سفره‌ای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم. پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا. هنوز لیوان پر نکرده بود. صدای در آمد. طبقه پایین پسرعموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در. 👥 آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود تعارف کن بیایند بالا. همه آمدند. سلام و تحیت و نشستند. آقا فرمود : خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم. آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند. در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسرعموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست! فراوان! مرحوم نواب چیزی نگفت. یوسف رفت در را باز کند. 🥘 وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد. گفتم اینا چیه؟! گفت: همسایه بقلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده. گفت بگویم هر چی فکر کردند این همه غذای پخته را چه کنند؛ خانمش گفته چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه (سلام‌الله‌علیها). گفته بدهند خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارد. آقا یک نگاه به من کرد. خندید و رفت. من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم. کارشان که تمام شد، رفتند. 💬 آقا به من فرمود، دو نکته: اول این که یک شب، سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد چقدر سر و صدا کردی؟ دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟ 💡بعد فرمود: مشکل خیلی‌ها همینه. نه سکوتشون از سر انصافه، نه سر و صداشون. وقتِ نداشتن، جیغ می زنند. وقتِ داشتن، بخل و غفلت! منبع: http://serateshgh.com @rabteasheghi
📄 به کاغذ سونوگرافی نگاه کردم. تاریخ زایمانم را دوم تیر ماه زده بود؛ یعنی درست وسط ماه مبارک می‌شد... حسین گفت «با این حساب، شب‌های قدر امسال دستمون بنده و به مسجد نمی‌رسیم. راهپیمایی روز قدس هم که اصلا فکرشو نکن» 🗓 با حسرت گفتم «یعنی میشه ۲۰ روز این تاریخ عقب بیفته؟ محال ممکنه» اما امان از رزق... با خیال راحت هر سه شب قدر را توی مسجد، قرآن به سر گرفتیم و بِعَلیٍ بِعَلیٍ گفتیم... راهپیمایی روز قدس هم شد سهم پیاده‌روی روزانه‌‌ در ماه آخر... 🕌 هنوز سه ماهش نبود که امام رضا جان ما را طلبیدند. معلوم بود هادی را صدا زده‌اند که بیاید دقیقا در روز ۶ محرم، پابوس آقا. من از همه جا بی‌خبر، اتفاقی پیراهن منقش به «یا علی اصغر» را تنش کنم و وارد صحن بشوم... ببینم چه محشر کبرایی ست! حاج احمد واعظی، نوزادی را سر دست گرفته و روضه می‌خواند؛ صحن جامع‌رضوی که آن روزها هنوز تغییر اسم نداده بود، جای سوزن انداختن نداشت، کیپ تا کیپ مادرانی با نوزادشان ایستاده یا نشسته بودند و به یاد خانم رباب، ضجه می‌زدند... 🚩 وقتی قرار شد، همه‌ی مادرها بلند تکرار کنند «یا صاحب زمان! فرزندم را نذر ظهور نزدیک تو می‌کنم. او را برگزین و حفظ کن» حس کردم امام رضا(علیه‌السلام) دستم را گرفتند و آورده‌اند اینجا و تک تک کلمات را توی دهانم می‌گذارند تا یادم بماند، پسرم را برای چه به من هدیه داده‌اند. ✨ و این قصه‌ی رزق، هرچند وقت یکبار تکرار می‌شد... هربار که زیارتی قسمتم می‌شد، در جواب تردیدهای بردن و نبردن بچه می‌گفتم «آقا در اصل هادی رو طلبیدن. توکل به خدا‌ ما می‌ریم، خود اهل بیت(سلام‌الله‌علیهم) همه چیز رو جور می‌کنن» 💵 و چه جور کردنی‌ست وقتی خاندان کرامت، بخواهند هوای زائر کوچک‌شان را داشته باشند. بعضی وقت‌ها تا آخرین دلار پرداختی بابت اسکانِ راحت و بی‌دردسر در کربلا را هم خودشان پرداخت می‌کردند که مبادا دست توی جیبمان کنیم. 🔅هادی رزقش به سفر بود و در عوض هُدی که اوایل اوضاع کرونایی دنیا آمد، همان نیمچه زیارت‌های قبلی هم تعطیل شد... ظاهرا رزق چندانی نیاورد، اما برکت‌دار شدنِ مال، از همان گوسفند عقیقه معلوم شد. پول یک گوسفند را دادیم، خبر دادند «توی اون روستا که ذبح می‌کردیم، ارزون‌تر بود و دو تا گوسفند کشتیم» و هربار هرجا پولی خرج کردیم، دوبرابر نتیجه گرفتیم. 🌿 حورا هم هنوز نیامده، با خودش پروژه‌ی جدید آورده است. حسین شیطنت آمیز گفت «نمی‌شد اول بچه سوم بیاد؟» گفتم «آهن هم قبل از اینکه با قلمو نازش کنن و رنگ خوشگل بزنن روش، اساسی تو کوره داغش می‌کنن و با چکش به حسابش می‌رسن. وقتی ثابت‌قدم موند و همون شکلی شد که خالقش می‌خواد، اونوقت باران رحمته که رو سرش می‌ریزه. هرچند قبلش هم بی‌نصیب از لطف نبوده.» 📖 وقتی خالق می‌فرماید: هیچ جنبنده‌ای نیست مگر اینکه روزیش بر خداست(۱) که بی‌حساب می‌بخشد(۲) که از جایی که فکرش را نمی‌کنی می‌رساند(۳) که بعضی وقت‌ها تنگ می‌گیرد و وقتی دیگر گشاده می‌کند و اوست که به اوضاع و احوال و نیاز بندگانش آگاه و داناست(۴) او راست می‌گوید، ایمان داشتن یا نداشتن ماست که روزی‌رسانی‌اش را بفهمیم یا منکر شویم و به تلاش خودمان نسبتش دهیم... 🖊 عطیه شریف (۱) سوره هود آیه ۶ (۲)سوره آل عمران آیه۲۷ (۳) سوره طلاق آیه ۳ (۴)سوره اسرا آیه۳۰ @rabteasheghi
🚦روی بیلبورد سر چهارراه خبری از لبخند ژکوند بازیگر سریال‌های شبانه که پودر ماشین لباسشویی را مثل کاپِ قهرمانی جام‌جهانی در دست گرفته باشد، یا یک بطری خوش رنگ و لعاب آبمیوه که هر آن فکر کنی، از آن بالا می‌افتد وسط خیابان و تکه‌های میوه‌اش پخش می‌شود روی شیشه‌ی ماشین، نبود. 🔻 پس‌زمینه‌ای داشت قرمزرنگ که بدون هیچ زَلَم و زیمبوی اضافه‌ای، فقط دو عبارت و یک شماره تلفن روی آن نوشته شده بود، آن هم با اندازه قلمی که از دو چهار راه آن طرف‌تر هم قابل خواندن بود. «آموزشگاه ف... کار تضمینی در استرالیا، مالزی، اندونزی و... تماس با...» 💭 یاد شمس الدین؛ نگهبان افغانستانی مجتمع؛ افتادم که اتفاقا او هم برای کار به ایران آمده بود. نه که ایران بهشتی باشد در برابر جهنم افغانستان، اتفاقا ماشینی که شمس‌الدین توی کشورش سوار می‌شود، چندین برابر پژو پارس ما می‌ارزد. 💳 چند هفته پیش هم که برادرش را گرفته بودند، به سه شماره، ۱۵ میلیون تومان، برای همسرم کارت به کارت کرد تا برایش از بانک بگیرد و ببرد آزادش کند. 🌱 بهشت ما فقط یک امنیت بیشتر دارد؛ امنیت شغلی و صد البته امید به ساختن وطن که افغان‌ها ندارند؛ همین است که زن و بچه را می‌گذارند در وطن و قاچاقی می‌آیند به یک کشور جهان سومی برای کار، به امید دریافت اندک حقوقی با ترس و دلهره‌ی هر ثانیه گرفتار شدن در بند پلیس. ♦️ "آموزشگاه ف.." به هر منطقه‌ی توی چشم و استراتژیکی رسیده بود، یکی از این بنرهای قرمز را علم کرده بود. 💬 طبق معمول، مهری معتقد بود، این هم بالاخره یک کار است و ذهن کمال‌طلب من است که نمی‌پسنددش و هیچ اعتراضی هم فایده ندارد. 📞 تنها شماره‌ای که اینجور مواقع به ذهنم می‌آید، ۱۳۷، مرکز ارتباطات مردمی شهرداری‌ست. تماس گرفتم و از مجوز آموزشگاه پرسیدم و از حس خواری و حقارتی که این بیلبوردها به آدم می‌دهند گفتم. اینکه حتی به خود زحمت نداده ایجاد جذابیت کند، به پشتوانه‌ی جذابیت ذاتی محتوا برای جوانان جویای کار، همینطوری بی هیچ تشریفات و اضافاتی حرفش را زده بود، صدای اعتراضم را درآورده بود. ❗️یک روز بعد بود که دیدم بیلبورد بزرگ سرِ میدان، سفید شده است بی هیچ نام و نشانی. راه افتادم و مناطق دیگر را هم چک کردم، دیدم بله، فقط برای نمایان نبودن دل و روده‌ی موتور گردان و پروژکتورهای پشت کار، همان بنر قبلی را سر و ته و پشت و رو کرده‌اند تا دیگر شماره تلفن کاریابی خارجی‌اش، ترس ایرانستان شدن را تو دلمان نیندازد. 📱به مهری پیام دادم: «بعضی وقتا یه دست هم صدا داره. مهم اینه که به موقع گوشی رو برداره و یه تلفن بزنه. نمی‌دونم کس دیگه‌ای هم زنگ زده بوده یا نه و فقط مسئول محترم، منتظر یک صدای اعتراض بوده تا موضوع رو بررسی کنه ولی من خوشحالم که اندازه خودم مطالبه‌گری داشتم» 💡 اگر همه‌ی ما معتقد باشیم که مطالبه‌گرها از مریخ نمی‌آیند، رسانه‌های قوی و پول‌های هنگفت هم ندارند، همان‌طور که اختلاس‌گرها و دزدان فرهنگی و سارقان امید هم از بین همین زمینی‌ها و دوروبری‌های خودمان پیدا می‌شوند، و حساسیت نشان دادن یا ندادن ماست که تعیین می‌کند طرف در باطلش محکم بماند یا توی دست‌انداز بیفتد و صرف نظر کند، ایرانِ بهتری ‌خواهیم داشت که در ساخته شدنش، ما هم نقش‌آفرین هستیم... 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
🍂 نمی‌دانم حسرت صحرای عرفات را بخورم یا در فراق کربلا فغان کنم؟ آه بکشم از نبودن در میان جمعیت سفیدپوش پای جبل‌الرحمه یا گریه کنم از درک نکردن لحظه‌های آسمانی سیاه‌پوشان بین الحرمین؟ 💫 می‌دانم فرشتگان خدا در زمین پخش‌اند و درک‌کنندگان این روز را جستجو می‌کنند. می‌دانم فرمان الهی ست که هر حاجتی را برآورده کنند و می‌دانم فضیلت این یک روز از کل فضیلت رمضان بیشتر است. 🔻 می‌دانم میدان مسابقه است؛ به تلافی همه‌ی فراق‌ها و بُعد مسافت‌ها دلم یک گوشه‌ی دنج می‌خواهد. خلوت اما دست نیافتنی ست؛ هرکجا بروم، بچه‌ها از سر و کولم بالا می‌روند. یکی بازی می‌خواهد، یکی بهانه‌ی شکلات می‌گیرد، آن یکی هم درست وسط دعا، اجابت مزاجش می‌گیرد. ⭕️ مستاصل می‌شوم و مضطر... خوب است رها کنم دعا را و کودکان را راضی کنم... اما با طمع عفو و بخشش این روز چه کنم؟ خلوت که نیست، آداب دعا چه می‌شود؟ ✨ دلم می‌رود گوشه‌ی حیاط خانه‌ی خدیجه‌سادات خانم؛ همان‌جا که روزهای عرفه‌ زیلویی پهن می‌کرد و بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد. وسط رتق و فتق امور بچه‌ها، دعایش را می‌خواند، تضرع و لابه‌اش به هوا می‌رفت، برایشان از قصه‌ها و غصه‌های این روزها می‌گفت‌ و جرعه جرعه معارف را در روح سید علی می‌ریخت، او هم که ظرف وجودش عمیق است انگار، همه را ضبط و ثبت می‌کرد. 🚩 حالا دیگر سید علی، کودک نابالغ دهه‌ی بیست نیست، حالا شده است امام مسلمین، و هنوز هم مؤانستش با قرآن و اهل‌بیت را وامدار مادری می‌داند که روزی نمی‌دانست فرزندش قرار است چه بشود، اما همه‌ی معرفتش را که به واسطه‌ی همین اذکار و دعا‌ها و فرصت‌های کوتاه مطالعه و کسب علم به دست آورده است، سخاوتمندانه و صبورانه به جان بچه‌ها می‌ریخت. 🔅 نگاهم به چهره‌ی امیرمحمد می‌افتد، در ذهنم می‌گذرد: شاید یک روزی او هم بزرگی شود از بزرگان سیاست، یا کوثر، شاید مجتهده‌ای شود، امیرعلی هم در جایش تکانی می‌خورد؛ انگار می‌گوید من هم هستم. شاید او هم سربازی شود برای سپاه امام زمان (عج)... 💡 سرنوشت‌شان هرچه باشد، تکلیف من یکی‌ست. باید اقتدا کنم به خدیجه‌سادات خانم میردامادی؛ کیفیت خلوتم را بالا ببرم تا کمیتش به چشم نیاید. 🌿 بی‌صبری‌ها و بی‌ظرفیتی‌هایم را باید آماده کنم. فردا عید است. باید به قربانگاه ببرم و همه را برای عاقبت بخیری فرزندانم قربانی کنم... 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
📖 می‌گفتند داستان زندگی‌اش از انتهای آن آغاز می‌شود از انتها یعنی درست زمانی که داعشی‌ها را مورد خطابش قرار داد و گفت: "اگر قرار باشد برای بازگشت پیکر هادی‌ام با شما وارد معامله شوم، سر شهیدم را مانند ام‌وهب به سوی خودتان پرتاب می‌کنم." ⚜ اما من معتقدم نه! داستان زندگی "شاهزاده احمدی" در قصه این روزهای ما از همان اولش مَثَل شده است. از همان اول یعنی از وقتی که پا گذاشت در قصر آرزوهایش. آرزوهایی که شاید فکرش را هم نمی‌کرد که روزی بخواهد آجر به آجرش را با پسرعمه خود بالا ببرد... 💢 روزی که هادی به خواستگاری شاهزاده‌خانم آمد هنوز صدای توپ و تانک صدامی‌ها در گوش ایران صدا می‌کرد. خانواده احمدی اهل اهواز بودند. پدر خانواده تازه دخترکش، شاهزاده‌خانم را از اهواز به تهران آورده بود تا خم بعثی‌ها به ابرویش نیفتد. هادی که به خواستگاری آمد، هیچ‌کس نفهمید چطور شاهزاده‌خانم قصر رویاهایش را از پایتخت برد به سمت شوشتر! به سمت شوشتر؛ درست جایی که پسرعمه‌اش هادی، یار و همسفر این روزهایش رخت نظامی‌گری بر تن کرده بود و اسلحه به دست جلوی بعثی‌ها ایستاده بود. 🗓 روزها گذشت و بعثی‌ها رفتند و رخت نظامی‌گری ماند بر تن هادی. ماند بر تنش تا دودوتای مقاومت از حساب زندگی‌اش نرود. و شاهزاده‌خانم قصه ما از آن روز کارش شد غبارروبی رخت نظامی همسرش تا دست سیاه روزگار گرد و غبار را بر سر و رویش نیاورد! ⭕️ بعثی‌ها که رفتند تکفیری‌های داعشی جایشان را گرفتند. هادی خبرها را که می‌شنید دلش تاب نمی‌آورد. در ذهنش بود که باید دوباره رخت نظامی‌گری را قواره تنش کند. شاهزاده‌خانم فهمیده بود. می‌دانست کار، کار خودش است. مردها را چه به دوخت و دوز و اندازه زدن؟! دلش را قیچی کرد و قلبش را به لباس هادی وصله زد. می‌خواست قصرش را بار بکشد به سوریه. می‌گفت: "من خادم می‌شوم و هادی پاسدار"! اما فایده نداشت سوریه جای شاهزاده خانم‌ها نبود! چاره‌ای نبود! شاهزاده خانم باید پادشاه قصرش را روانه می‌کرد. 🚩 همان سال‌های ۹۳ بود که زمزمه‌های هادی شروع شد. زمزمه‌هایی که گوش شاهزاده‌خانم از شنیدنش طفره می‌رفت. هادی به دوستانش می‌گفت: "اگر من شهید شوم پیکرم را نمی‌آورند"! شاهزاده خانم از همان جا بود که فهمید هادی، راهش را حسینی کرده است پس اوست که باید زینبی‌وار ادامه‌اش دهد. خودش را آماده کرد. به نظرش می‌آمد حالا که قصر آرزوهایش را در کربلای هادی نبرده است باید خیمه هوش و حواسش را تماما به میدان ببرد. شاهزاده خانم از همان روز بود که خواب را بر چشم‌هایش حرام کرد. خوابی که به گمانم خودش هم روسیاه بود از آمدنش در چشمان منتظر شاهزاده‌خانم. شاهزاده‌خانمی که مادر سه فرزند بود از هادی. 💢 خبرش آمد اما نه از خودی‌ها! از غریبه‌های تکفیری. فیلم پیکر بی‌جان هادی را فرستادند و گفتند: "این سردار شماست. هادی کجباف. اگر پیکرش را می‌خواهید یک و نیم میلیارد پول را حواله کنید به حساب‌هایمان." شاهزاده خانم خبر را که شنید چادرش را محکم‌تر کرد. صدایش را کلفت‌تر کرد. یک و نیم میلیارد را برد در حساب کتاب شاهزادگی‌اش. دودوتایی که هادی به او یاد داده بود در حساب داعشی‌ها چهارتا نبود! 🔆 تصمیمش را گرفت. قصر شاهزادگی او استوارتر از این بود که برای بودنش خود را وامدار تکفیری‌ها کند. قرار بود این پول خرج تجهیزات و مهمات برای تکفیری‌ها شود. شاهزاده‌خانم راضی نمی‌شد این پول صرف کار دیگری شود. پس راه زینبی‌اش از همین روز آغاز شد. به داعشی‌ها گفت: "روح هادی در پیشگاه خدا در عزت و عافیت است؛ چه نیاز به جسم خاکی. از پیکر هادی می‌گذرم و او را به خدا می‌سپارم." و "شاهزاده احمدی" تنها زنی نبود که همسرش را اینگونه بدرقه عافیت کرد. 🖊 لطیفه‌سادات مرتضوی @rabteasheghi
🔺صدایش مثل پتک در سرم کوبید! - خانم عزیزی! سلام‌علیکم. باید خیلی ساده باشم که معنای سلام و علیکش را نفهمم. از همان یک ماه پیش که سعید کوله‌پشتی‌اش را بست و در چارچوب در ایستاد و گفت دو روزه برمی‌گردم، تا الان لحنش با من فرق کرد. انگار یکی در گوشش زمزمه می‌کرد سعید دیگر برنمی‌گردد. حق داشت پیرمرد. بعد از آن‌که مغازه‌اش را در بمباران از دست داد، تا خرخره در قرض و وام گیر کرده بود. دلش خوش بود به این ماهی هزار تومنی که از ما می‌گرفت. 💢 آخ! تو این هیری ویری رگِ پاهایم هم هوای گرفتن کرده. امروز یک ساعتی بیشتر در صف بودم. خیلی شلوغ شده بود. کوپن‌های خودم را که گرفتم، دلم پرکشید به سمت خانه اقدس خانم. پیرزن از وقتی همسر و سه پسرش را روانه جبهه کرد، آستین‌هایش را بالا زد و خودش هم دست به کار شد. عصرها، فرزندان شهدای محله را در خانه‌اش جمع می‌کرد و با آن‌ها مشغول بازی می‌شد. چه حوصله‌ای به خرج می‌داد! می‌گفت این بچه‌ها را نباید فراموش کنیم. پدرانشان آن دنیا جلویمان را می‌گیرند. تصمیم گرفتم کوپن‌هایم را خرج خانه اقدس خانم کنم. به هر حال پخت و پزی که هر روز برای بچه‌ها به راه می‌انداخت، قند و شکر می‌خواست! 🔻 آقای زارعی همچنان در دهانه در ایستاده بود و نگاهش را داده بود به دست آسفالت‌های سفت و سخت کوچه. دقیقا همان‌جایی که یک ماهه پیش من ایستاده بودم و پشت سعید آب می‌ریختم. می‌دانستم دو روزش، کمتر از یک ماه نیست. سعید پایش که داخل چکمه می‌رفت و چفیه دور گردنش چفت می‌شد، دلش هوایی دوربین شکاری می‌رفت تا بالای دکل جبهه‌ها و تا ماه‌ها هوای پایین آمدن به سمت و سوی خانه را نداشت. حالا به جای کاسه آب، پشتش شیر آب باز می‌کردم، فایده‌ای نداشت. - ببخشید آقای زارعی! آقا سعید تماس گرفتند و گفتند تا دو روز آینده برمی‌گردند. ❗️دو روز آینده؟! خودم هم باور نداشتم! تنها فایده این حرفم، فرصت گرفتن برای فروش گل‌های دست سازم بود به آقای صادقی، گل‌فروش محل. ☎️ صدای تلفن پشت پنجره خانه، سکوت کوچه را شکست. - ببخشید! خودم را به سختی به چهارچوب در چسباندم و با زحمت از کنار صاحب‌خانه رد شدم. کلیدم از قبل آماده بود. به در انداختم و سریع به سمت تلفن دویدم. - بفرمایید! سلام آقا سعید! مگر تو کار نداری که هر روز هر روز تماس می‌گیری؟... بله بله حال ما خوب است. امروز در صف کوپن بودم. همه را گرفتم. خیالت راحت... آقای زارعی؟! خیالت راحت! گفت عجله‌ای ندارم. هرموقع آقا سعیدتان آمد بدهید!... مرد قهرمان من تا دشمن را پشیمان نکردی برنگرد!!! 🖊 لطیفه‌سادات مرتضوی @rabteasheghi
اجر صبری ست کز آن شاخه نباتم دادند... 🕌 نزدیکی‌های مصلی بود که دیدمش؛ کالسکه‌ای را هل می‌داد و پسر بچه‌ی چهار پنج ساله‌ای هم دنبالش بود که مرتب می‌پایید توی شلوغی گم نشود، هرچند که از سربه‌هوایی پسرک زیاد هم بعید نبود اصلا یادش برود همراه مادر بوده یا پدر، و پیِ مرد دیگری برود. اما مهدیه حواسش خوب جمع بود. 💭 پیشِ خودم گفتم: « مهدیه و نماز جمعه؟! اونم با دو تا بچه فسقلی؟! همون یکیشم دادشو درآورده بود...» 🎓 از وقتی فارغ‌التحصیل شده بودیم، کمتر همدیگر را می‌دیدیم اما مجازی با هم در ارتباط بودیم، از وقتی هم که دوباره مادر شد، کمتر آن‌لاین می‌شد اما خوب می‌دانم وقتی امیررضا پسر اولش دنیا آمد، هر روز سری به گروه دوستانه‌مان می‌زد و از بدقلقی‌های پسرش شکایت می‌کرد تا هم کمی آرام شود و هم راهکاری بیابد، معتقد بود آدم هرچقدر هم کتاب‌های تربیتی بخواند و خودش یک پا طبیب باشد، آخرش توی مسائل ریز و درشت، نیاز به یادآوری دانسته‌ها یا آموختن ندانسته از دوستانی دارد که دایره‌ی تفکرات ذهنی مشترکی دارند و همدیگر را خوب درک می‌کنند. هم سوالات طبی‌اش را می‌پرسید و هم چالش‌های تربیتی‌اش را. 🔻پا تند کردم و خودم را از بین جمعیت رد کردم تا به مهدیه برسم. نماز که تمام شد طاقت نیاوردم پرسیدم: « خیلی عجیبه این پسر کوچولوت خیلی آرومه انگار اصلا به اون یکی نرفته» 💬 خندید و گفت: «اجر صبری‌ست کز آن شاخه نباتم دادند...امیررضا با همه‌ی خوبی‌هاش، میشه گفت بدقِلِق بود یا من قلقشو بلد نبودم، هرکسی منو می‌دید می‌گفت از فکر بچه‌ی دیگه بیا بیرون. جهاد تو همین بچه‌ست که به ثمر برسونیش، بدنت مهم‌تره و از این حرف‌هایی که همه وقتی می‌بینیم عزیزمون، اذیته می‌زنیم. ولی من دیدم رَبّ این بچه من نیستم پس قرار نیست من به ثمر برسونم که بدنم خرجش بشه و کم بیارم. هم برای زیاد شدن نسل شیعه، هم بخاطر اثرات مثبت تربیتی چندفرزندی، هم به خاطر آرامش اعصاب خودم، دومی رو آوردم. می‌بینی که روحیاتش خیلی فرق داره و اون اذیت‌ها رو نشدم. حتی امیررضا هم با دنیا اومدن برادرش، به مرور اخلاقش بهتر شد یا من راحت‌تر تونستم با پسرام برخورد کنم و به نظرم که البته همه‌ش لطف خداست» 💡 راست می‌گفت، خیلی وقت‌ها توی زندگی یادمان می‌رود می‌شود با تغییر صحنه، شرایط را بهتر کرد. مهدیه و امیررضای تنها، محکوم بودند به تحمل یکدیگر و حالا که امیرمحمد هم آمده به سمت تعامل با هم رفته‌اند. 🔆 آخرین جمله‌ی مهدیه این بود:« راه برو، خسته شدی، بدو، مطمئن باش هرجا کم نیاری و تسلیم شرایط نشی، به نتیجه بهتری می‌رسی» 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
✨ به نظر شما عشق، معجزه داره؟ نه؟! منم زمانی مثل شما فکر می‌کردم تا اینکه خوردم به پُست ننه... ننه کیه؟! یه پیرزن ۸۰ ساله تو محله‌مون... درست وقتی فهمیدم میشه به راحتی قانون و مقررات سال تولد را داخل شناسنامه دور زد که فهمیدم حسینیه محله‌مون داره روی انگشت کوچیکه‌ی ننه می‌چرخه! ✍ به نظرم سوژه خوبی می‌اومد... می‌شد از زندگی‌اش داستانکی درآورد... برای همین هم بود قلم و کتابم رو برده بودم پای سماورِ مسی گوشه اتاق ۲۰ متری‌اش تا زیر چهارپایه کرسی‌اش گرم و روان بشه... 💫 آخ! محمد اومد! نرگس! نرگس! جانِ مادر بدو بابا اومد... بدو می‌خوایم غافلگیرش کنیما... کادو بابا رو بذار تو اتاقش خودش میاد باز می‌کنه... تو بیا پیش من... صدای قریچ در، مُهر سکوت رو در دهانم کوبید... مثل همیشه موهای قهوه‌ای فرفری‌اش زودتر از خودش اومدن تو! عادتش بود. همیشه سرش رو می‌انداخت پایین و یااللهی می گفت و می‌اومد داخل... چشم‌های آبیش آخرین هدفی بود که به تور نگاه‌هایم می‌خورد. پر از حرف بود... حتی از لباس‌های خاکیش هم بیشتر به چشم می‌اومد... دیگه برام فرقی نداشت که داد بزنم: "محمد! با لباسِ خاکی روی مبل نَشین تازه تمیز کردم." شما به معجزه‌ی عشق ایمان دارید؟! 🔻سرخی لپ‌هام را زیر مشت و لگدهای نگاه نرگس با دستام قائم کردم... خوشش نمی‌اومد اول از اون به محمد سلام کنم... دلش می‌خواست اون زودتر از من بره تو تیررس نگاه‌های باباش... دست‌هام رو بردم جلو! سرم رو انداختم پایین! آخ خدای من چقدر منتظر این صحنه بودم... به محمد گفتم: "محمد اذیت نکن! از صبح منتظرم! زود باش کادوی امسالم رو بده! ۳۶۴ روزِ سال منتظر روز سالگرد ازدواج‌مونم!" 💬 زیرِ لب یه چیزی گفت... نفهمیدم چی می‌گه اصلا مهم نبود... یاد ننه افتادم... ۴۰ سال پیشش... می‌گفت ۵ بار دست‌هام رو بردم جلو و سرم رو انداختم پایین... هول و هراسِ عجیبی چنگ زد به وجودم... می‌خواستم دستم رو بیارم پایین که محمد سوییچِ ماشین را انداخت بین انگشت‌هام... بِهم گفت: "تو فکر کن من منتظر این روز نباشم! برو تو ماشینه" نفهمیدم پله‌ها رو چطور دوتا یکی کردم و خودم رو انداختم جلوی ماشین... 🚑 ننه می‌گفت: "۵ بار خودم رو انداختم جلوی ماشین آمبولانس! گفته بودم خودم می‌خوام بچه‌هام رو بشورم! نگاه به چشم‌هاشون نمی‌کردم چون می‌دونستم چشم‌های آبی‌شون کار دستم می‌ده! دست و پاهام رو شل می‌کنه! دست می‌گذاشتم روی پلک‌ها و اولین کاری که می کردم بستن نگاهی بود که تیر می‌زد وسط قلبم..." 🚙 در ماشین رو باز کردم... یک گل نرگس بود! یک کارت کوچیک بِهش آویزون بود... بازش کردم... دست‌خط محمد بود... نوشته بود: "عزیزدلم! با اجازه شما قراره اعزام بشم به سوریه... البته اگه شما رخصت بدید!" 💢 انگار کاسه‌ی آبِ سردی ریختن روی سرم... انگار یک لحظه برق چشم‌های ننه من رو گرفت... ننه می‌گفت: "خودم بدرقه‌شون می‌کردم... خودم هم ازشون استقبال می‌کردم! البته با چشم‌های بسته!" سرم سوت کشید صداش پاهام رو شل کرد می‌خواستم بیفتم اما حرف‌های ننه دستم رو گرفت! در ماشین رو بستم... رفتم بالا... محمد تازه کادوش رو باز کرده بود... نگاهش به نگاهم گره خورد... قلبم لرزید... رفتم سمتش یادِ خواهرم افتادم... فردا می‌خواست با شوهرش بره کیش... شوهرش تازه ویلا خریده بود... یادِ دوستم طناز افتادم امروز یه بسته گوشت آورده بود دمِ در خونه‌مون... می‌گفت تازه شوهرم ماشین خریده براش خون ریختیم... یاد... 💭 یادِ ننه افتادم... رفتم دستم رو گذاشتم روی چشم‌های محمد... پلک‌هاش رو بستم... آروم بهش گفتم: "برو به سلامت!" گرمی صورت محمد، دست‌هام رو نوازش می‌کرد... درست مثل وقتی که می‌بردمشون زیر کرسی گرم و نرم ننه... زیر کرسی که عشق را برای من معنی می‌کرد... عشق همین بود... هل دادن معشوق به سمت و سوی هدف متعالی... زبانم بند اومد... می‌خواستم از اجاره عقب‌مونده بگم، می‌خواستم از مسافرت‌های نرفته بگم... می‌خواستم از لباس‌های نخریده نرگس بگم اما... اما گرمای صورتش اجازه نداد... ♥️ چشمم خورد به برگه‌های به‌هم‌ریخته روی میزم... با خودکار قرمز نوشته بودم:"شما به معجزه عشق عقیده‌ای دارید؟" 🖊 لطیفه‌سادات مرتضوی @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
🌿 دستی به کمر گرفته بود و با دست دیگر، بال عبایش را روی شکم کشیده بود تا بزرگیش کمتر به چشم آید. روی حساب وضع حمل‌های قبلی، می‌دانست که زمان فارغ شدنش نزدیک است. 🕋 آهسته آهسته از میان چند نفری که به تماشای بتخانه نشسته بودند، گذشت و در پناه شکوه و عظمت خانه آرام گرفت... فاطمه دختر اسد بود و از بنی هاشم؛ می‌دانست جدش ابراهیم، آن خانه را حرم الهی بنا کرده و نه خانه‌ای برای بت‌ها. دست روی مشکی دیوارش کشید و با معبود یکتایش راز و نیاز کرد و از او خواست تا به آسانی نوزادش را به دنیا آورد. ✨ فاطمه تسلیم رب بی‌همتا بود، آن روزهایی که هنوز اسلامی نبود. گویی به مقام راضیهً مرضیه رسیده بود که خداوند در دم اجابتش کرد؛ آغوش خانه‌اش را باز کرد؛ جلو چشمان ناباورِ پسران عبدالعزّی و دیگران، پا به داخل کعبه گذاشت تا "علی" این امت، در بی‌مثال‌ترین جای عالم متولد شود. 💫 مادر و پسر چهار روز معتکف کعبه شدند... بزمی به‌پا شد، به شکرانه‌ی تولدِ بهانه‌ی خلقت نبی. مادر، پاداش تحمل رنج دوران حمل را می‌دید و پسر، جرعه جرعه نور، از آغوش مادر برمی‌گرفت تا آماده شود برای روز‌های پرتلاطم آینده. 🍀 رسم پروردگارِ شکور همیشه همین بوده است؛ بانویی محنتِ بارداری را به جان بخرد، او هم به احسنِ نحو جبران کند. روزی مریم(سلام‌الله‌علیها) یک مسیح زاد، از درخت خشکیده، خرمایی قسمتش کرد، حالا هم که فاطمه‌بنت‌اسد، علی(علیه‌السلام) را به‌دنیا آورد، از اطعمه‌ی بهشتی نصیبش کرد، حتی بدون زحمتِ تکان دادن درخت خشکیده. ✨ روز چهارم که از مهمانی خارج می‌شد، باز هم این فاطمه بود که خطاب منادی حق قرار گرفت که«نام او را علی بگذار...به راستی، اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه‌ی من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد نمود. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.»(۱) 🌟 چه سعادتمند زنی بود بنت اسد که مادری بر نبی و ولی خدا روزی‌اش بود. هر بار که محمد(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، او را «اُمّاه» خطاب می‌کرد، شیرینی قندی که در دلش آب می‌شد را می‌توانست در دهان مزه مزه کند. گیرم کودکانش گرسنه باشند و گَرد آلود، همین که محمد(صلی‌الله علیه‌و‌آله)، سیر باشد و آراسته، او را در دو دنیایش بس است. چه از این بهتر که وقت رفتن، جامه‌ی نبی خدا در برش گرفته باشد و آن‌قدر پریشان باشد که به دعایش الی یوم القیامه، ملائکه‌ای برای مادر علی(علیه‌السلام) استغفار کنند و درجه ‌ای بر درجاتش بیافزایند. ⚜ دُرِّ گران معرفت در وجودش بود که نخستین زن بیعت کننده با پیامبر شد. حیدر کراری که فخر عالم‌ است، از دامان چنین مادری سر برآورد که به وقت مادری، در اوج بود، به وقت انجام تکلیف هم بسیار موقعیت شناس و در صحنه. امیرِ مومنان، خیر کثیر فاطمه‌بنت‌اسد بود؛ یکی از میان شش فرزند... ⁉️ خیر کثیر ما کجاست؟ نکند آمدنش را از خود دریغ داشته باشیم!؟ (۱)بحارالانوار، ج. ۳۵، ص. ۹، ذیل حدیث ۱۱. 🖊 عطیه شریف 🎊 میلاد امیرالمومنین (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب مبارک باد. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ در ربط عاشقی بخوانید ⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ ⚜ برای شما بانوی دغدغه‌مند فرهنگی ✳️ کانال ربط عاشقی 🔅 نکات ناب تشکیلاتی در 🔅 سلوک تشکیلاتی شهدا 🔅 نقش علمی و اجتماعی بانوان در 🔅 نقش خانوادگی و فردی بانوان 🔅 مطالب کلی در حوزه‌ی نقش‌های یک بانوی انقلابی در 🔅 مطالب مرتبط با رویداد زینب زمانه‌ات باش و بانوی میدان 🔅 مطالب مرتبط با الگوی سوم زن 🔅 روایت نقش‌آفرینی در 🔅 مطالب مرتبط با تنازع روایت‌ها در 🔅 تدبر کاربردی قرآن در 🔅 مطالب در رابطه با لزوم حرکت عمومی مردم و در میدان بودن ایشان در و 🔅 استفاده از محضر بزرگان در 🔅 دغدغه‌های رهبر معظم انقلاب در حوزه فرهنگ 🔅 🔅 ؛ معرفی مراکز فرهنگی اصفهان 🔅 🔅 مطالب مرتبط با بخش‌های مختلف ستاد جبهه فرهنگی اصفهان: 🌿 از همراهی همیشگی شما عزیز سپاسگزاریم. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
🌿 دستی به کمر گرفته بود و با دست دیگر، بال عبایش را روی شکم کشیده بود تا بزرگیش کمتر به چشم آید. روی حساب وضع حمل‌های قبلی، می‌دانست که زمان فارغ شدنش نزدیک است. 🕋 آهسته آهسته از میان چند نفری که به تماشای بتخانه نشسته بودند، گذشت و در پناه شکوه و عظمت خانه آرام گرفت... فاطمه دختر اسد بود و از بنی هاشم؛ می‌دانست جدش ابراهیم، آن خانه را حرم الهی بنا کرده و نه خانه‌ای برای بت‌ها. دست روی مشکی دیوارش کشید و با معبود یکتایش راز و نیاز کرد و از او خواست تا به آسانی نوزادش را به دنیا آورد. ✨ فاطمه تسلیم رب بی‌همتا بود، آن روزهایی که هنوز اسلامی نبود. گویی به مقام راضیهً مرضیه رسیده بود که خداوند در دم اجابتش کرد؛ آغوش خانه‌اش را باز کرد؛ جلو چشمان ناباورِ پسران عبدالعزّی و دیگران، پا به داخل کعبه گذاشت تا "علی" این امت، در بی‌مثال‌ترین جای عالم متولد شود. 💫 مادر و پسر چهار روز معتکف کعبه شدند... بزمی به‌پا شد، به شکرانه‌ی تولدِ بهانه‌ی خلقت نبی. مادر، پاداش تحمل رنج دوران حمل را می‌دید و پسر، جرعه جرعه نور، از آغوش مادر برمی‌گرفت تا آماده شود برای روز‌های پرتلاطم آینده. 🍀 رسم پروردگارِ شکور همیشه همین بوده است؛ بانویی محنتِ بارداری را به جان بخرد، او هم به احسنِ نحو جبران کند. روزی مریم(سلام‌الله‌علیها) یک مسیح زاد، از درخت خشکیده، خرمایی قسمتش کرد، حالا هم که فاطمه‌بنت‌اسد، علی(علیه‌السلام) را به‌دنیا آورد، از اطعمه‌ی بهشتی نصیبش کرد، حتی بدون زحمتِ تکان دادن درخت خشکیده. ✨ روز چهارم که از مهمانی خارج می‌شد، باز هم این فاطمه بود که خطاب منادی حق قرار گرفت که«نام او را علی بگذار...به راستی، اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه‌ی من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد نمود. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.»(۱) 🌟 چه سعادتمند زنی بود بنت اسد که مادری بر نبی و ولی خدا روزی‌اش بود. هر بار که محمد(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، او را «اُمّاه» خطاب می‌کرد، شیرینی قندی که در دلش آب می‌شد را می‌توانست در دهان مزه مزه کند. گیرم کودکانش گرسنه باشند و گَرد آلود، همین که محمد(صلی‌الله علیه‌و‌آله)، سیر باشد و آراسته، او را در دو دنیایش بس است. چه از این بهتر که وقت رفتن، جامه‌ی نبی خدا در برش گرفته باشد و آن‌قدر پریشان باشد که به دعایش الی یوم القیامه، ملائکه‌ای برای مادر علی(علیه‌السلام) استغفار کنند و درجه ‌ای بر درجاتش بیافزایند. ⚜ دُرِّ گران معرفت در وجودش بود که نخستین زن بیعت کننده با پیامبر شد. حیدر کراری که فخر عالم‌ است، از دامان چنین مادری سر برآورد که به وقت مادری، در اوج بود، به وقت انجام تکلیف هم بسیار موقعیت شناس و در صحنه. امیرِ مومنان، خیر کثیر فاطمه‌بنت‌اسد بود؛ یکی از میان شش فرزند... ⁉️ خیر کثیر ما کجاست؟ نکند آمدنش را از خود دریغ داشته باشیم!؟ (۱)بحارالانوار، ج. ۳۵، ص. ۹، ذیل حدیث ۱۱. 🖊 عطیه شریف 🎊 میلاد امیرالمومنین (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب مبارک باد. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ در ربط عاشقی بخوانید ⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ ⚜ برای شما بانوی دغدغه‌مند فرهنگی ✳️ کانال ربط عاشقی 🔅 نکات ناب تشکیلاتی در 🔅 سلوک تشکیلاتی شهدا 🔅 نقش علمی و اجتماعی بانوان در 🔅 نقش خانوادگی و فردی بانوان 🔅 مطالب کلی در حوزه‌ی نقش‌های یک بانوی انقلابی در 🔅 مطالب مرتبط با رویداد زینب زمانه‌ات باش و بانوی میدان 🔅 مطالب مرتبط با الگوی سوم زن 🔅 روایت نقش‌آفرینی در 🔅 مطالب مرتبط با تنازع روایت‌ها در 🔅 تدبر کاربردی قرآن در 🔅 مطالب در رابطه با لزوم حرکت عمومی مردم و در میدان بودن ایشان در و و 🔅 استفاده از محضر بزرگان در 🔅 دغدغه‌های رهبر معظم انقلاب در حوزه فرهنگ 🔅 🔅 ؛ معرفی مراکز فرهنگی اصفهان 🔅 🔅 🔅 مطالب مرتبط با بخش‌های مختلف ستاد جبهه فرهنگی اصفهان: 🌿 از همراهی همیشگی شما عزیز سپاسگزاریم. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
🌿 دستی به کمر گرفته بود و با دست دیگر، بال عبایش را روی شکم کشیده بود تا بزرگی‌اش کمتر به چشم آید. روی حساب وضع حمل‌های قبلی، می‌دانست که زمان فارغ شدنش نزدیک است. 🕋 آهسته آهسته از میان چند نفری که به تماشای بتخانه نشسته بودند، گذشت و در پناه شکوه و عظمت خانه آرام گرفت... فاطمه دختر اسد بود و از بنی‌هاشم؛ می‌دانست جدش ابراهیم، آن خانه را حرم الهی بنا کرده و نه خانه‌ای برای بت‌ها. دست روی مشکی دیوارش کشید و با معبود یکتایش راز و نیاز کرد و از او خواست تا به آسانی نوزادش را به دنیا آورد. ✨ فاطمه تسلیم رب بی‌همتا بود، آن روزهایی که هنوز اسلامی نبود. گویی به مقام راضیهً مرضیه رسیده بود که خداوند در دم اجابتش کرد؛ آغوش خانه‌اش را باز کرد؛ جلو چشمان ناباورِ پسران عبدالعزّی و دیگران، پا به داخل کعبه گذاشت تا "علی" این امت، در بی‌مثال‌ترین جای عالم متولد شود. 💫 مادر و پسر چهار روز معتکف کعبه شدند... بزمی به‌پا شد، به شکرانه‌ی تولدِ بهانه‌ی خلقت نبی. مادر، پاداش تحمل رنج دوران حمل را می‌دید و پسر، جرعه جرعه نور، از آغوش مادر برمی‌گرفت تا آماده شود برای روز‌های پرتلاطم آینده. 🍀 رسم پروردگارِ شکور همیشه همین بوده است؛ بانویی محنتِ بارداری را به جان بخرد، او هم به احسنِ نحو جبران کند. روزی مریم (سلام‌الله‌علیها) یک مسیح‌زاد، از درخت خشکیده، خرمایی قسمتش کرد، حالا هم که فاطمه‌بنت‌اسد، علی (علیه‌السلام) را به‌دنیا آورد، از اطعمه‌ی بهشتی نصیبش کرد، حتی بدون زحمتِ تکان دادن درخت خشکیده. ✨ روز چهارم که از مهمانی خارج می‌شد، باز هم این فاطمه بود که خطاب منادی حق قرار گرفت که «نام او را علی بگذار...به راستی، اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه‌ی من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد نمود. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.»(۱) 🌟 چه سعادتمند زنی بود بنت اسد که مادری بر نبی و ولی خدا روزی‌اش بود. هر بار که محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، او را «اُمّاه» خطاب می‌کرد، شیرینی قندی که در دلش آب می‌شد را می‌توانست در دهان مزه‌مزه کند. گیرم کودکانش گرسنه باشند و گَردآلود، همین که محمد (صلی‌الله علیه‌و‌آله)، سیر باشد و آراسته، او را در دو دنیایش بس است. چه از این بهتر که وقت رفتن، جامه‌ی نبی خدا در برش گرفته باشد و آن‌قدر پریشان باشد که به دعایش الی یوم القیامه، ملائکه‌ای برای مادر علی (علیه‌السلام) استغفار کنند و درجه‌ای بر درجاتش بیافزایند. ⚜ دُرِّ گران معرفت در وجودش بود که نخستین زن بیعت‌کننده با پیامبر شد. حیدر کراری که فخر عالم‌ است، از دامان چنین مادری سر برآورد که به وقت مادری، در اوج بود، به وقت انجام تکلیف هم بسیار موقعیت‌شناس و در صحنه. امیرِ مومنان، خیر کثیر فاطمه‌بنت‌اسد بود؛ یکی از میان شش فرزند... ⁉️ خیر کثیر ما کجاست؟ نکند آمدنش را از خود دریغ داشته باشیم!؟ (۱) بحارالانوار، ج. ۳۵، ص. ۹، ذیل حدیث ۱۱. ✍ عطیه شریف 🎊 میلاد امیرالمومنین (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب مبارک باد. @rabteasheghi