eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1هزار ویدیو
93 فایل
ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست/اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود رهبرحکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ بانوان ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان اصفهان ارتباط با ادمین: @jebhe97
مشاهده در ایتا
دانلود
🚦روی بیلبورد سر چهارراه خبری از لبخند ژکوند بازیگر سریال‌های شبانه که پودر ماشین لباسشویی را مثل کاپِ قهرمانی جام‌جهانی در دست گرفته باشد، یا یک بطری خوش رنگ و لعاب آبمیوه که هر آن فکر کنی، از آن بالا می‌افتد وسط خیابان و تکه‌های میوه‌اش پخش می‌شود روی شیشه‌ی ماشین، نبود. 🔻 پس‌زمینه‌ای داشت قرمزرنگ که بدون هیچ زَلَم و زیمبوی اضافه‌ای، فقط دو عبارت و یک شماره تلفن روی آن نوشته شده بود، آن هم با اندازه قلمی که از دو چهار راه آن طرف‌تر هم قابل خواندن بود. «آموزشگاه ف... کار تضمینی در استرالیا، مالزی، اندونزی و... تماس با...» 💭 یاد شمس الدین؛ نگهبان افغانستانی مجتمع؛ افتادم که اتفاقا او هم برای کار به ایران آمده بود. نه که ایران بهشتی باشد در برابر جهنم افغانستان، اتفاقا ماشینی که شمس‌الدین توی کشورش سوار می‌شود، چندین برابر پژو پارس ما می‌ارزد. 💳 چند هفته پیش هم که برادرش را گرفته بودند، به سه شماره، ۱۵ میلیون تومان، برای همسرم کارت به کارت کرد تا برایش از بانک بگیرد و ببرد آزادش کند. 🌱 بهشت ما فقط یک امنیت بیشتر دارد؛ امنیت شغلی و صد البته امید به ساختن وطن که افغان‌ها ندارند؛ همین است که زن و بچه را می‌گذارند در وطن و قاچاقی می‌آیند به یک کشور جهان سومی برای کار، به امید دریافت اندک حقوقی با ترس و دلهره‌ی هر ثانیه گرفتار شدن در بند پلیس. ♦️ "آموزشگاه ف.." به هر منطقه‌ی توی چشم و استراتژیکی رسیده بود، یکی از این بنرهای قرمز را علم کرده بود. 💬 طبق معمول، مهری معتقد بود، این هم بالاخره یک کار است و ذهن کمال‌طلب من است که نمی‌پسنددش و هیچ اعتراضی هم فایده ندارد. 📞 تنها شماره‌ای که اینجور مواقع به ذهنم می‌آید، ۱۳۷، مرکز ارتباطات مردمی شهرداری‌ست. تماس گرفتم و از مجوز آموزشگاه پرسیدم و از حس خواری و حقارتی که این بیلبوردها به آدم می‌دهند گفتم. اینکه حتی به خود زحمت نداده ایجاد جذابیت کند، به پشتوانه‌ی جذابیت ذاتی محتوا برای جوانان جویای کار، همینطوری بی هیچ تشریفات و اضافاتی حرفش را زده بود، صدای اعتراضم را درآورده بود. ❗️یک روز بعد بود که دیدم بیلبورد بزرگ سرِ میدان، سفید شده است بی هیچ نام و نشانی. راه افتادم و مناطق دیگر را هم چک کردم، دیدم بله، فقط برای نمایان نبودن دل و روده‌ی موتور گردان و پروژکتورهای پشت کار، همان بنر قبلی را سر و ته و پشت و رو کرده‌اند تا دیگر شماره تلفن کاریابی خارجی‌اش، ترس ایرانستان شدن را تو دلمان نیندازد. 📱به مهری پیام دادم: «بعضی وقتا یه دست هم صدا داره. مهم اینه که به موقع گوشی رو برداره و یه تلفن بزنه. نمی‌دونم کس دیگه‌ای هم زنگ زده بوده یا نه و فقط مسئول محترم، منتظر یک صدای اعتراض بوده تا موضوع رو بررسی کنه ولی من خوشحالم که اندازه خودم مطالبه‌گری داشتم» 💡 اگر همه‌ی ما معتقد باشیم که مطالبه‌گرها از مریخ نمی‌آیند، رسانه‌های قوی و پول‌های هنگفت هم ندارند، همان‌طور که اختلاس‌گرها و دزدان فرهنگی و سارقان امید هم از بین همین زمینی‌ها و دوروبری‌های خودمان پیدا می‌شوند، و حساسیت نشان دادن یا ندادن ماست که تعیین می‌کند طرف در باطلش محکم بماند یا توی دست‌انداز بیفتد و صرف نظر کند، ایرانِ بهتری ‌خواهیم داشت که در ساخته شدنش، ما هم نقش‌آفرین هستیم... 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
🍂 نمی‌دانم حسرت صحرای عرفات را بخورم یا در فراق کربلا فغان کنم؟ آه بکشم از نبودن در میان جمعیت سفیدپوش پای جبل‌الرحمه یا گریه کنم از درک نکردن لحظه‌های آسمانی سیاه‌پوشان بین الحرمین؟ 💫 می‌دانم فرشتگان خدا در زمین پخش‌اند و درک‌کنندگان این روز را جستجو می‌کنند. می‌دانم فرمان الهی ست که هر حاجتی را برآورده کنند و می‌دانم فضیلت این یک روز از کل فضیلت رمضان بیشتر است. 🔻 می‌دانم میدان مسابقه است؛ به تلافی همه‌ی فراق‌ها و بُعد مسافت‌ها دلم یک گوشه‌ی دنج می‌خواهد. خلوت اما دست نیافتنی ست؛ هرکجا بروم، بچه‌ها از سر و کولم بالا می‌روند. یکی بازی می‌خواهد، یکی بهانه‌ی شکلات می‌گیرد، آن یکی هم درست وسط دعا، اجابت مزاجش می‌گیرد. ⭕️ مستاصل می‌شوم و مضطر... خوب است رها کنم دعا را و کودکان را راضی کنم... اما با طمع عفو و بخشش این روز چه کنم؟ خلوت که نیست، آداب دعا چه می‌شود؟ ✨ دلم می‌رود گوشه‌ی حیاط خانه‌ی خدیجه‌سادات خانم؛ همان‌جا که روزهای عرفه‌ زیلویی پهن می‌کرد و بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد. وسط رتق و فتق امور بچه‌ها، دعایش را می‌خواند، تضرع و لابه‌اش به هوا می‌رفت، برایشان از قصه‌ها و غصه‌های این روزها می‌گفت‌ و جرعه جرعه معارف را در روح سید علی می‌ریخت، او هم که ظرف وجودش عمیق است انگار، همه را ضبط و ثبت می‌کرد. 🚩 حالا دیگر سید علی، کودک نابالغ دهه‌ی بیست نیست، حالا شده است امام مسلمین، و هنوز هم مؤانستش با قرآن و اهل‌بیت را وامدار مادری می‌داند که روزی نمی‌دانست فرزندش قرار است چه بشود، اما همه‌ی معرفتش را که به واسطه‌ی همین اذکار و دعا‌ها و فرصت‌های کوتاه مطالعه و کسب علم به دست آورده است، سخاوتمندانه و صبورانه به جان بچه‌ها می‌ریخت. 🔅 نگاهم به چهره‌ی امیرمحمد می‌افتد، در ذهنم می‌گذرد: شاید یک روزی او هم بزرگی شود از بزرگان سیاست، یا کوثر، شاید مجتهده‌ای شود، امیرعلی هم در جایش تکانی می‌خورد؛ انگار می‌گوید من هم هستم. شاید او هم سربازی شود برای سپاه امام زمان (عج)... 💡 سرنوشت‌شان هرچه باشد، تکلیف من یکی‌ست. باید اقتدا کنم به خدیجه‌سادات خانم میردامادی؛ کیفیت خلوتم را بالا ببرم تا کمیتش به چشم نیاید. 🌿 بی‌صبری‌ها و بی‌ظرفیتی‌هایم را باید آماده کنم. فردا عید است. باید به قربانگاه ببرم و همه را برای عاقبت بخیری فرزندانم قربانی کنم... 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
📖 می‌گفتند داستان زندگی‌اش از انتهای آن آغاز می‌شود از انتها یعنی درست زمانی که داعشی‌ها را مورد خطابش قرار داد و گفت: "اگر قرار باشد برای بازگشت پیکر هادی‌ام با شما وارد معامله شوم، سر شهیدم را مانند ام‌وهب به سوی خودتان پرتاب می‌کنم." ⚜ اما من معتقدم نه! داستان زندگی "شاهزاده احمدی" در قصه این روزهای ما از همان اولش مَثَل شده است. از همان اول یعنی از وقتی که پا گذاشت در قصر آرزوهایش. آرزوهایی که شاید فکرش را هم نمی‌کرد که روزی بخواهد آجر به آجرش را با پسرعمه خود بالا ببرد... 💢 روزی که هادی به خواستگاری شاهزاده‌خانم آمد هنوز صدای توپ و تانک صدامی‌ها در گوش ایران صدا می‌کرد. خانواده احمدی اهل اهواز بودند. پدر خانواده تازه دخترکش، شاهزاده‌خانم را از اهواز به تهران آورده بود تا خم بعثی‌ها به ابرویش نیفتد. هادی که به خواستگاری آمد، هیچ‌کس نفهمید چطور شاهزاده‌خانم قصر رویاهایش را از پایتخت برد به سمت شوشتر! به سمت شوشتر؛ درست جایی که پسرعمه‌اش هادی، یار و همسفر این روزهایش رخت نظامی‌گری بر تن کرده بود و اسلحه به دست جلوی بعثی‌ها ایستاده بود. 🗓 روزها گذشت و بعثی‌ها رفتند و رخت نظامی‌گری ماند بر تن هادی. ماند بر تنش تا دودوتای مقاومت از حساب زندگی‌اش نرود. و شاهزاده‌خانم قصه ما از آن روز کارش شد غبارروبی رخت نظامی همسرش تا دست سیاه روزگار گرد و غبار را بر سر و رویش نیاورد! ⭕️ بعثی‌ها که رفتند تکفیری‌های داعشی جایشان را گرفتند. هادی خبرها را که می‌شنید دلش تاب نمی‌آورد. در ذهنش بود که باید دوباره رخت نظامی‌گری را قواره تنش کند. شاهزاده‌خانم فهمیده بود. می‌دانست کار، کار خودش است. مردها را چه به دوخت و دوز و اندازه زدن؟! دلش را قیچی کرد و قلبش را به لباس هادی وصله زد. می‌خواست قصرش را بار بکشد به سوریه. می‌گفت: "من خادم می‌شوم و هادی پاسدار"! اما فایده نداشت سوریه جای شاهزاده خانم‌ها نبود! چاره‌ای نبود! شاهزاده خانم باید پادشاه قصرش را روانه می‌کرد. 🚩 همان سال‌های ۹۳ بود که زمزمه‌های هادی شروع شد. زمزمه‌هایی که گوش شاهزاده‌خانم از شنیدنش طفره می‌رفت. هادی به دوستانش می‌گفت: "اگر من شهید شوم پیکرم را نمی‌آورند"! شاهزاده خانم از همان جا بود که فهمید هادی، راهش را حسینی کرده است پس اوست که باید زینبی‌وار ادامه‌اش دهد. خودش را آماده کرد. به نظرش می‌آمد حالا که قصر آرزوهایش را در کربلای هادی نبرده است باید خیمه هوش و حواسش را تماما به میدان ببرد. شاهزاده خانم از همان روز بود که خواب را بر چشم‌هایش حرام کرد. خوابی که به گمانم خودش هم روسیاه بود از آمدنش در چشمان منتظر شاهزاده‌خانم. شاهزاده‌خانمی که مادر سه فرزند بود از هادی. 💢 خبرش آمد اما نه از خودی‌ها! از غریبه‌های تکفیری. فیلم پیکر بی‌جان هادی را فرستادند و گفتند: "این سردار شماست. هادی کجباف. اگر پیکرش را می‌خواهید یک و نیم میلیارد پول را حواله کنید به حساب‌هایمان." شاهزاده خانم خبر را که شنید چادرش را محکم‌تر کرد. صدایش را کلفت‌تر کرد. یک و نیم میلیارد را برد در حساب کتاب شاهزادگی‌اش. دودوتایی که هادی به او یاد داده بود در حساب داعشی‌ها چهارتا نبود! 🔆 تصمیمش را گرفت. قصر شاهزادگی او استوارتر از این بود که برای بودنش خود را وامدار تکفیری‌ها کند. قرار بود این پول خرج تجهیزات و مهمات برای تکفیری‌ها شود. شاهزاده‌خانم راضی نمی‌شد این پول صرف کار دیگری شود. پس راه زینبی‌اش از همین روز آغاز شد. به داعشی‌ها گفت: "روح هادی در پیشگاه خدا در عزت و عافیت است؛ چه نیاز به جسم خاکی. از پیکر هادی می‌گذرم و او را به خدا می‌سپارم." و "شاهزاده احمدی" تنها زنی نبود که همسرش را اینگونه بدرقه عافیت کرد. 🖊 لطیفه‌سادات مرتضوی @rabteasheghi
🔺صدایش مثل پتک در سرم کوبید! - خانم عزیزی! سلام‌علیکم. باید خیلی ساده باشم که معنای سلام و علیکش را نفهمم. از همان یک ماه پیش که سعید کوله‌پشتی‌اش را بست و در چارچوب در ایستاد و گفت دو روزه برمی‌گردم، تا الان لحنش با من فرق کرد. انگار یکی در گوشش زمزمه می‌کرد سعید دیگر برنمی‌گردد. حق داشت پیرمرد. بعد از آن‌که مغازه‌اش را در بمباران از دست داد، تا خرخره در قرض و وام گیر کرده بود. دلش خوش بود به این ماهی هزار تومنی که از ما می‌گرفت. 💢 آخ! تو این هیری ویری رگِ پاهایم هم هوای گرفتن کرده. امروز یک ساعتی بیشتر در صف بودم. خیلی شلوغ شده بود. کوپن‌های خودم را که گرفتم، دلم پرکشید به سمت خانه اقدس خانم. پیرزن از وقتی همسر و سه پسرش را روانه جبهه کرد، آستین‌هایش را بالا زد و خودش هم دست به کار شد. عصرها، فرزندان شهدای محله را در خانه‌اش جمع می‌کرد و با آن‌ها مشغول بازی می‌شد. چه حوصله‌ای به خرج می‌داد! می‌گفت این بچه‌ها را نباید فراموش کنیم. پدرانشان آن دنیا جلویمان را می‌گیرند. تصمیم گرفتم کوپن‌هایم را خرج خانه اقدس خانم کنم. به هر حال پخت و پزی که هر روز برای بچه‌ها به راه می‌انداخت، قند و شکر می‌خواست! 🔻 آقای زارعی همچنان در دهانه در ایستاده بود و نگاهش را داده بود به دست آسفالت‌های سفت و سخت کوچه. دقیقا همان‌جایی که یک ماهه پیش من ایستاده بودم و پشت سعید آب می‌ریختم. می‌دانستم دو روزش، کمتر از یک ماه نیست. سعید پایش که داخل چکمه می‌رفت و چفیه دور گردنش چفت می‌شد، دلش هوایی دوربین شکاری می‌رفت تا بالای دکل جبهه‌ها و تا ماه‌ها هوای پایین آمدن به سمت و سوی خانه را نداشت. حالا به جای کاسه آب، پشتش شیر آب باز می‌کردم، فایده‌ای نداشت. - ببخشید آقای زارعی! آقا سعید تماس گرفتند و گفتند تا دو روز آینده برمی‌گردند. ❗️دو روز آینده؟! خودم هم باور نداشتم! تنها فایده این حرفم، فرصت گرفتن برای فروش گل‌های دست سازم بود به آقای صادقی، گل‌فروش محل. ☎️ صدای تلفن پشت پنجره خانه، سکوت کوچه را شکست. - ببخشید! خودم را به سختی به چهارچوب در چسباندم و با زحمت از کنار صاحب‌خانه رد شدم. کلیدم از قبل آماده بود. به در انداختم و سریع به سمت تلفن دویدم. - بفرمایید! سلام آقا سعید! مگر تو کار نداری که هر روز هر روز تماس می‌گیری؟... بله بله حال ما خوب است. امروز در صف کوپن بودم. همه را گرفتم. خیالت راحت... آقای زارعی؟! خیالت راحت! گفت عجله‌ای ندارم. هرموقع آقا سعیدتان آمد بدهید!... مرد قهرمان من تا دشمن را پشیمان نکردی برنگرد!!! 🖊 لطیفه‌سادات مرتضوی @rabteasheghi
اجر صبری ست کز آن شاخه نباتم دادند... 🕌 نزدیکی‌های مصلی بود که دیدمش؛ کالسکه‌ای را هل می‌داد و پسر بچه‌ی چهار پنج ساله‌ای هم دنبالش بود که مرتب می‌پایید توی شلوغی گم نشود، هرچند که از سربه‌هوایی پسرک زیاد هم بعید نبود اصلا یادش برود همراه مادر بوده یا پدر، و پیِ مرد دیگری برود. اما مهدیه حواسش خوب جمع بود. 💭 پیشِ خودم گفتم: « مهدیه و نماز جمعه؟! اونم با دو تا بچه فسقلی؟! همون یکیشم دادشو درآورده بود...» 🎓 از وقتی فارغ‌التحصیل شده بودیم، کمتر همدیگر را می‌دیدیم اما مجازی با هم در ارتباط بودیم، از وقتی هم که دوباره مادر شد، کمتر آن‌لاین می‌شد اما خوب می‌دانم وقتی امیررضا پسر اولش دنیا آمد، هر روز سری به گروه دوستانه‌مان می‌زد و از بدقلقی‌های پسرش شکایت می‌کرد تا هم کمی آرام شود و هم راهکاری بیابد، معتقد بود آدم هرچقدر هم کتاب‌های تربیتی بخواند و خودش یک پا طبیب باشد، آخرش توی مسائل ریز و درشت، نیاز به یادآوری دانسته‌ها یا آموختن ندانسته از دوستانی دارد که دایره‌ی تفکرات ذهنی مشترکی دارند و همدیگر را خوب درک می‌کنند. هم سوالات طبی‌اش را می‌پرسید و هم چالش‌های تربیتی‌اش را. 🔻پا تند کردم و خودم را از بین جمعیت رد کردم تا به مهدیه برسم. نماز که تمام شد طاقت نیاوردم پرسیدم: « خیلی عجیبه این پسر کوچولوت خیلی آرومه انگار اصلا به اون یکی نرفته» 💬 خندید و گفت: «اجر صبری‌ست کز آن شاخه نباتم دادند...امیررضا با همه‌ی خوبی‌هاش، میشه گفت بدقِلِق بود یا من قلقشو بلد نبودم، هرکسی منو می‌دید می‌گفت از فکر بچه‌ی دیگه بیا بیرون. جهاد تو همین بچه‌ست که به ثمر برسونیش، بدنت مهم‌تره و از این حرف‌هایی که همه وقتی می‌بینیم عزیزمون، اذیته می‌زنیم. ولی من دیدم رَبّ این بچه من نیستم پس قرار نیست من به ثمر برسونم که بدنم خرجش بشه و کم بیارم. هم برای زیاد شدن نسل شیعه، هم بخاطر اثرات مثبت تربیتی چندفرزندی، هم به خاطر آرامش اعصاب خودم، دومی رو آوردم. می‌بینی که روحیاتش خیلی فرق داره و اون اذیت‌ها رو نشدم. حتی امیررضا هم با دنیا اومدن برادرش، به مرور اخلاقش بهتر شد یا من راحت‌تر تونستم با پسرام برخورد کنم و به نظرم که البته همه‌ش لطف خداست» 💡 راست می‌گفت، خیلی وقت‌ها توی زندگی یادمان می‌رود می‌شود با تغییر صحنه، شرایط را بهتر کرد. مهدیه و امیررضای تنها، محکوم بودند به تحمل یکدیگر و حالا که امیرمحمد هم آمده به سمت تعامل با هم رفته‌اند. 🔆 آخرین جمله‌ی مهدیه این بود:« راه برو، خسته شدی، بدو، مطمئن باش هرجا کم نیاری و تسلیم شرایط نشی، به نتیجه بهتری می‌رسی» 🖊 عطیه شریف @rabteasheghi
✨ به نظر شما عشق، معجزه داره؟ نه؟! منم زمانی مثل شما فکر می‌کردم تا اینکه خوردم به پُست ننه... ننه کیه؟! یه پیرزن ۸۰ ساله تو محله‌مون... درست وقتی فهمیدم میشه به راحتی قانون و مقررات سال تولد را داخل شناسنامه دور زد که فهمیدم حسینیه محله‌مون داره روی انگشت کوچیکه‌ی ننه می‌چرخه! ✍ به نظرم سوژه خوبی می‌اومد... می‌شد از زندگی‌اش داستانکی درآورد... برای همین هم بود قلم و کتابم رو برده بودم پای سماورِ مسی گوشه اتاق ۲۰ متری‌اش تا زیر چهارپایه کرسی‌اش گرم و روان بشه... 💫 آخ! محمد اومد! نرگس! نرگس! جانِ مادر بدو بابا اومد... بدو می‌خوایم غافلگیرش کنیما... کادو بابا رو بذار تو اتاقش خودش میاد باز می‌کنه... تو بیا پیش من... صدای قریچ در، مُهر سکوت رو در دهانم کوبید... مثل همیشه موهای قهوه‌ای فرفری‌اش زودتر از خودش اومدن تو! عادتش بود. همیشه سرش رو می‌انداخت پایین و یااللهی می گفت و می‌اومد داخل... چشم‌های آبیش آخرین هدفی بود که به تور نگاه‌هایم می‌خورد. پر از حرف بود... حتی از لباس‌های خاکیش هم بیشتر به چشم می‌اومد... دیگه برام فرقی نداشت که داد بزنم: "محمد! با لباسِ خاکی روی مبل نَشین تازه تمیز کردم." شما به معجزه‌ی عشق ایمان دارید؟! 🔻سرخی لپ‌هام را زیر مشت و لگدهای نگاه نرگس با دستام قائم کردم... خوشش نمی‌اومد اول از اون به محمد سلام کنم... دلش می‌خواست اون زودتر از من بره تو تیررس نگاه‌های باباش... دست‌هام رو بردم جلو! سرم رو انداختم پایین! آخ خدای من چقدر منتظر این صحنه بودم... به محمد گفتم: "محمد اذیت نکن! از صبح منتظرم! زود باش کادوی امسالم رو بده! ۳۶۴ روزِ سال منتظر روز سالگرد ازدواج‌مونم!" 💬 زیرِ لب یه چیزی گفت... نفهمیدم چی می‌گه اصلا مهم نبود... یاد ننه افتادم... ۴۰ سال پیشش... می‌گفت ۵ بار دست‌هام رو بردم جلو و سرم رو انداختم پایین... هول و هراسِ عجیبی چنگ زد به وجودم... می‌خواستم دستم رو بیارم پایین که محمد سوییچِ ماشین را انداخت بین انگشت‌هام... بِهم گفت: "تو فکر کن من منتظر این روز نباشم! برو تو ماشینه" نفهمیدم پله‌ها رو چطور دوتا یکی کردم و خودم رو انداختم جلوی ماشین... 🚑 ننه می‌گفت: "۵ بار خودم رو انداختم جلوی ماشین آمبولانس! گفته بودم خودم می‌خوام بچه‌هام رو بشورم! نگاه به چشم‌هاشون نمی‌کردم چون می‌دونستم چشم‌های آبی‌شون کار دستم می‌ده! دست و پاهام رو شل می‌کنه! دست می‌گذاشتم روی پلک‌ها و اولین کاری که می کردم بستن نگاهی بود که تیر می‌زد وسط قلبم..." 🚙 در ماشین رو باز کردم... یک گل نرگس بود! یک کارت کوچیک بِهش آویزون بود... بازش کردم... دست‌خط محمد بود... نوشته بود: "عزیزدلم! با اجازه شما قراره اعزام بشم به سوریه... البته اگه شما رخصت بدید!" 💢 انگار کاسه‌ی آبِ سردی ریختن روی سرم... انگار یک لحظه برق چشم‌های ننه من رو گرفت... ننه می‌گفت: "خودم بدرقه‌شون می‌کردم... خودم هم ازشون استقبال می‌کردم! البته با چشم‌های بسته!" سرم سوت کشید صداش پاهام رو شل کرد می‌خواستم بیفتم اما حرف‌های ننه دستم رو گرفت! در ماشین رو بستم... رفتم بالا... محمد تازه کادوش رو باز کرده بود... نگاهش به نگاهم گره خورد... قلبم لرزید... رفتم سمتش یادِ خواهرم افتادم... فردا می‌خواست با شوهرش بره کیش... شوهرش تازه ویلا خریده بود... یادِ دوستم طناز افتادم امروز یه بسته گوشت آورده بود دمِ در خونه‌مون... می‌گفت تازه شوهرم ماشین خریده براش خون ریختیم... یاد... 💭 یادِ ننه افتادم... رفتم دستم رو گذاشتم روی چشم‌های محمد... پلک‌هاش رو بستم... آروم بهش گفتم: "برو به سلامت!" گرمی صورت محمد، دست‌هام رو نوازش می‌کرد... درست مثل وقتی که می‌بردمشون زیر کرسی گرم و نرم ننه... زیر کرسی که عشق را برای من معنی می‌کرد... عشق همین بود... هل دادن معشوق به سمت و سوی هدف متعالی... زبانم بند اومد... می‌خواستم از اجاره عقب‌مونده بگم، می‌خواستم از مسافرت‌های نرفته بگم... می‌خواستم از لباس‌های نخریده نرگس بگم اما... اما گرمای صورتش اجازه نداد... ♥️ چشمم خورد به برگه‌های به‌هم‌ریخته روی میزم... با خودکار قرمز نوشته بودم:"شما به معجزه عشق عقیده‌ای دارید؟" 🖊 لطیفه‌سادات مرتضوی @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
🌿 دستی به کمر گرفته بود و با دست دیگر، بال عبایش را روی شکم کشیده بود تا بزرگیش کمتر به چشم آید. روی حساب وضع حمل‌های قبلی، می‌دانست که زمان فارغ شدنش نزدیک است. 🕋 آهسته آهسته از میان چند نفری که به تماشای بتخانه نشسته بودند، گذشت و در پناه شکوه و عظمت خانه آرام گرفت... فاطمه دختر اسد بود و از بنی هاشم؛ می‌دانست جدش ابراهیم، آن خانه را حرم الهی بنا کرده و نه خانه‌ای برای بت‌ها. دست روی مشکی دیوارش کشید و با معبود یکتایش راز و نیاز کرد و از او خواست تا به آسانی نوزادش را به دنیا آورد. ✨ فاطمه تسلیم رب بی‌همتا بود، آن روزهایی که هنوز اسلامی نبود. گویی به مقام راضیهً مرضیه رسیده بود که خداوند در دم اجابتش کرد؛ آغوش خانه‌اش را باز کرد؛ جلو چشمان ناباورِ پسران عبدالعزّی و دیگران، پا به داخل کعبه گذاشت تا "علی" این امت، در بی‌مثال‌ترین جای عالم متولد شود. 💫 مادر و پسر چهار روز معتکف کعبه شدند... بزمی به‌پا شد، به شکرانه‌ی تولدِ بهانه‌ی خلقت نبی. مادر، پاداش تحمل رنج دوران حمل را می‌دید و پسر، جرعه جرعه نور، از آغوش مادر برمی‌گرفت تا آماده شود برای روز‌های پرتلاطم آینده. 🍀 رسم پروردگارِ شکور همیشه همین بوده است؛ بانویی محنتِ بارداری را به جان بخرد، او هم به احسنِ نحو جبران کند. روزی مریم(سلام‌الله‌علیها) یک مسیح زاد، از درخت خشکیده، خرمایی قسمتش کرد، حالا هم که فاطمه‌بنت‌اسد، علی(علیه‌السلام) را به‌دنیا آورد، از اطعمه‌ی بهشتی نصیبش کرد، حتی بدون زحمتِ تکان دادن درخت خشکیده. ✨ روز چهارم که از مهمانی خارج می‌شد، باز هم این فاطمه بود که خطاب منادی حق قرار گرفت که«نام او را علی بگذار...به راستی، اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه‌ی من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد نمود. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.»(۱) 🌟 چه سعادتمند زنی بود بنت اسد که مادری بر نبی و ولی خدا روزی‌اش بود. هر بار که محمد(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، او را «اُمّاه» خطاب می‌کرد، شیرینی قندی که در دلش آب می‌شد را می‌توانست در دهان مزه مزه کند. گیرم کودکانش گرسنه باشند و گَرد آلود، همین که محمد(صلی‌الله علیه‌و‌آله)، سیر باشد و آراسته، او را در دو دنیایش بس است. چه از این بهتر که وقت رفتن، جامه‌ی نبی خدا در برش گرفته باشد و آن‌قدر پریشان باشد که به دعایش الی یوم القیامه، ملائکه‌ای برای مادر علی(علیه‌السلام) استغفار کنند و درجه ‌ای بر درجاتش بیافزایند. ⚜ دُرِّ گران معرفت در وجودش بود که نخستین زن بیعت کننده با پیامبر شد. حیدر کراری که فخر عالم‌ است، از دامان چنین مادری سر برآورد که به وقت مادری، در اوج بود، به وقت انجام تکلیف هم بسیار موقعیت شناس و در صحنه. امیرِ مومنان، خیر کثیر فاطمه‌بنت‌اسد بود؛ یکی از میان شش فرزند... ⁉️ خیر کثیر ما کجاست؟ نکند آمدنش را از خود دریغ داشته باشیم!؟ (۱)بحارالانوار، ج. ۳۵، ص. ۹، ذیل حدیث ۱۱. 🖊 عطیه شریف 🎊 میلاد امیرالمومنین (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب مبارک باد. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ در ربط عاشقی بخوانید ⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ ⚜ برای شما بانوی دغدغه‌مند فرهنگی ✳️ کانال ربط عاشقی 🔅 نکات ناب تشکیلاتی در 🔅 سلوک تشکیلاتی شهدا 🔅 نقش علمی و اجتماعی بانوان در 🔅 نقش خانوادگی و فردی بانوان 🔅 مطالب کلی در حوزه‌ی نقش‌های یک بانوی انقلابی در 🔅 مطالب مرتبط با رویداد زینب زمانه‌ات باش و بانوی میدان 🔅 مطالب مرتبط با الگوی سوم زن 🔅 روایت نقش‌آفرینی در 🔅 مطالب مرتبط با تنازع روایت‌ها در 🔅 تدبر کاربردی قرآن در 🔅 مطالب در رابطه با لزوم حرکت عمومی مردم و در میدان بودن ایشان در و 🔅 استفاده از محضر بزرگان در 🔅 دغدغه‌های رهبر معظم انقلاب در حوزه فرهنگ 🔅 🔅 ؛ معرفی مراکز فرهنگی اصفهان 🔅 🔅 مطالب مرتبط با بخش‌های مختلف ستاد جبهه فرهنگی اصفهان: 🌿 از همراهی همیشگی شما عزیز سپاسگزاریم. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
🌿 دستی به کمر گرفته بود و با دست دیگر، بال عبایش را روی شکم کشیده بود تا بزرگیش کمتر به چشم آید. روی حساب وضع حمل‌های قبلی، می‌دانست که زمان فارغ شدنش نزدیک است. 🕋 آهسته آهسته از میان چند نفری که به تماشای بتخانه نشسته بودند، گذشت و در پناه شکوه و عظمت خانه آرام گرفت... فاطمه دختر اسد بود و از بنی هاشم؛ می‌دانست جدش ابراهیم، آن خانه را حرم الهی بنا کرده و نه خانه‌ای برای بت‌ها. دست روی مشکی دیوارش کشید و با معبود یکتایش راز و نیاز کرد و از او خواست تا به آسانی نوزادش را به دنیا آورد. ✨ فاطمه تسلیم رب بی‌همتا بود، آن روزهایی که هنوز اسلامی نبود. گویی به مقام راضیهً مرضیه رسیده بود که خداوند در دم اجابتش کرد؛ آغوش خانه‌اش را باز کرد؛ جلو چشمان ناباورِ پسران عبدالعزّی و دیگران، پا به داخل کعبه گذاشت تا "علی" این امت، در بی‌مثال‌ترین جای عالم متولد شود. 💫 مادر و پسر چهار روز معتکف کعبه شدند... بزمی به‌پا شد، به شکرانه‌ی تولدِ بهانه‌ی خلقت نبی. مادر، پاداش تحمل رنج دوران حمل را می‌دید و پسر، جرعه جرعه نور، از آغوش مادر برمی‌گرفت تا آماده شود برای روز‌های پرتلاطم آینده. 🍀 رسم پروردگارِ شکور همیشه همین بوده است؛ بانویی محنتِ بارداری را به جان بخرد، او هم به احسنِ نحو جبران کند. روزی مریم(سلام‌الله‌علیها) یک مسیح زاد، از درخت خشکیده، خرمایی قسمتش کرد، حالا هم که فاطمه‌بنت‌اسد، علی(علیه‌السلام) را به‌دنیا آورد، از اطعمه‌ی بهشتی نصیبش کرد، حتی بدون زحمتِ تکان دادن درخت خشکیده. ✨ روز چهارم که از مهمانی خارج می‌شد، باز هم این فاطمه بود که خطاب منادی حق قرار گرفت که«نام او را علی بگذار...به راستی، اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه‌ی من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد نمود. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.»(۱) 🌟 چه سعادتمند زنی بود بنت اسد که مادری بر نبی و ولی خدا روزی‌اش بود. هر بار که محمد(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، او را «اُمّاه» خطاب می‌کرد، شیرینی قندی که در دلش آب می‌شد را می‌توانست در دهان مزه مزه کند. گیرم کودکانش گرسنه باشند و گَرد آلود، همین که محمد(صلی‌الله علیه‌و‌آله)، سیر باشد و آراسته، او را در دو دنیایش بس است. چه از این بهتر که وقت رفتن، جامه‌ی نبی خدا در برش گرفته باشد و آن‌قدر پریشان باشد که به دعایش الی یوم القیامه، ملائکه‌ای برای مادر علی(علیه‌السلام) استغفار کنند و درجه ‌ای بر درجاتش بیافزایند. ⚜ دُرِّ گران معرفت در وجودش بود که نخستین زن بیعت کننده با پیامبر شد. حیدر کراری که فخر عالم‌ است، از دامان چنین مادری سر برآورد که به وقت مادری، در اوج بود، به وقت انجام تکلیف هم بسیار موقعیت شناس و در صحنه. امیرِ مومنان، خیر کثیر فاطمه‌بنت‌اسد بود؛ یکی از میان شش فرزند... ⁉️ خیر کثیر ما کجاست؟ نکند آمدنش را از خود دریغ داشته باشیم!؟ (۱)بحارالانوار، ج. ۳۵، ص. ۹، ذیل حدیث ۱۱. 🖊 عطیه شریف 🎊 میلاد امیرالمومنین (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب مبارک باد. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ در ربط عاشقی بخوانید ⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ ⚜ برای شما بانوی دغدغه‌مند فرهنگی ✳️ کانال ربط عاشقی 🔅 نکات ناب تشکیلاتی در 🔅 سلوک تشکیلاتی شهدا 🔅 نقش علمی و اجتماعی بانوان در 🔅 نقش خانوادگی و فردی بانوان 🔅 مطالب کلی در حوزه‌ی نقش‌های یک بانوی انقلابی در 🔅 مطالب مرتبط با رویداد زینب زمانه‌ات باش و بانوی میدان 🔅 مطالب مرتبط با الگوی سوم زن 🔅 روایت نقش‌آفرینی در 🔅 مطالب مرتبط با تنازع روایت‌ها در 🔅 تدبر کاربردی قرآن در 🔅 مطالب در رابطه با لزوم حرکت عمومی مردم و در میدان بودن ایشان در و و 🔅 استفاده از محضر بزرگان در 🔅 دغدغه‌های رهبر معظم انقلاب در حوزه فرهنگ 🔅 🔅 ؛ معرفی مراکز فرهنگی اصفهان 🔅 🔅 🔅 مطالب مرتبط با بخش‌های مختلف ستاد جبهه فرهنگی اصفهان: 🌿 از همراهی همیشگی شما عزیز سپاسگزاریم. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
🌿 دستی به کمر گرفته بود و با دست دیگر، بال عبایش را روی شکم کشیده بود تا بزرگی‌اش کمتر به چشم آید. روی حساب وضع حمل‌های قبلی، می‌دانست که زمان فارغ شدنش نزدیک است. 🕋 آهسته آهسته از میان چند نفری که به تماشای بتخانه نشسته بودند، گذشت و در پناه شکوه و عظمت خانه آرام گرفت... فاطمه دختر اسد بود و از بنی‌هاشم؛ می‌دانست جدش ابراهیم، آن خانه را حرم الهی بنا کرده و نه خانه‌ای برای بت‌ها. دست روی مشکی دیوارش کشید و با معبود یکتایش راز و نیاز کرد و از او خواست تا به آسانی نوزادش را به دنیا آورد. ✨ فاطمه تسلیم رب بی‌همتا بود، آن روزهایی که هنوز اسلامی نبود. گویی به مقام راضیهً مرضیه رسیده بود که خداوند در دم اجابتش کرد؛ آغوش خانه‌اش را باز کرد؛ جلو چشمان ناباورِ پسران عبدالعزّی و دیگران، پا به داخل کعبه گذاشت تا "علی" این امت، در بی‌مثال‌ترین جای عالم متولد شود. 💫 مادر و پسر چهار روز معتکف کعبه شدند... بزمی به‌پا شد، به شکرانه‌ی تولدِ بهانه‌ی خلقت نبی. مادر، پاداش تحمل رنج دوران حمل را می‌دید و پسر، جرعه جرعه نور، از آغوش مادر برمی‌گرفت تا آماده شود برای روز‌های پرتلاطم آینده. 🍀 رسم پروردگارِ شکور همیشه همین بوده است؛ بانویی محنتِ بارداری را به جان بخرد، او هم به احسنِ نحو جبران کند. روزی مریم (سلام‌الله‌علیها) یک مسیح‌زاد، از درخت خشکیده، خرمایی قسمتش کرد، حالا هم که فاطمه‌بنت‌اسد، علی (علیه‌السلام) را به‌دنیا آورد، از اطعمه‌ی بهشتی نصیبش کرد، حتی بدون زحمتِ تکان دادن درخت خشکیده. ✨ روز چهارم که از مهمانی خارج می‌شد، باز هم این فاطمه بود که خطاب منادی حق قرار گرفت که «نام او را علی بگذار...به راستی، اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه‌ی من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد نمود. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.»(۱) 🌟 چه سعادتمند زنی بود بنت اسد که مادری بر نبی و ولی خدا روزی‌اش بود. هر بار که محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، او را «اُمّاه» خطاب می‌کرد، شیرینی قندی که در دلش آب می‌شد را می‌توانست در دهان مزه‌مزه کند. گیرم کودکانش گرسنه باشند و گَردآلود، همین که محمد (صلی‌الله علیه‌و‌آله)، سیر باشد و آراسته، او را در دو دنیایش بس است. چه از این بهتر که وقت رفتن، جامه‌ی نبی خدا در برش گرفته باشد و آن‌قدر پریشان باشد که به دعایش الی یوم القیامه، ملائکه‌ای برای مادر علی (علیه‌السلام) استغفار کنند و درجه‌ای بر درجاتش بیافزایند. ⚜ دُرِّ گران معرفت در وجودش بود که نخستین زن بیعت‌کننده با پیامبر شد. حیدر کراری که فخر عالم‌ است، از دامان چنین مادری سر برآورد که به وقت مادری، در اوج بود، به وقت انجام تکلیف هم بسیار موقعیت‌شناس و در صحنه. امیرِ مومنان، خیر کثیر فاطمه‌بنت‌اسد بود؛ یکی از میان شش فرزند... ⁉️ خیر کثیر ما کجاست؟ نکند آمدنش را از خود دریغ داشته باشیم!؟ (۱) بحارالانوار، ج. ۳۵، ص. ۹، ذیل حدیث ۱۱. ✍ عطیه شریف 🎊 میلاد امیرالمومنین (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب مبارک باد. @rabteasheghi