💢 بووووونگ... - صدای چی بود؟ فاطمه؟ سریع خودش را می‌رساند به فاطمه. فاطمه از وقتی ۱۵ سالگی را پشت سر گذاشته کمتر بهانه پدرش را می‌گیرد. این فراق عادتش شده یا سن و سالش دیگر مجالی به بهانه‌گیری نمی‌دهد، مریم هیچ نمی‌داند! تنها چیزی که می‌داند دوری ۸ ماهه از همسرش است که دارد مثل خوره مغزش را می‌جود. درست مثل زبان اکرم خانوم، همسایه طبقه بالا که هربار چشمش می‌خورد به مریم سراغ شوهرش را می‌گیرد و خانه بی‌شوهر را می‌کوبد فرق سرش. 🥀 هرچند نبود مصطفی برای مریم عادی شده اما او در خلوت‌هایش گاهی عکس‌های عقدش را ورق می‌زند و های‌های گریه می‌کند. فاطمه و علی هیچ نمی‌دانند که مادرشان هنوز بی‌تاب پدر است. آن‌ها فکر می‌کنند مریم هنوز همان مریم ۳۰ سال پیش است درست وقتی که مصطفی ۱۸ ساله را به عقدش درآوردند و او را نشاندند پای سفره که نه! جانماز سفید بخت. مریم ۱۴ ساله آن روز چه می‌دانست عشق چیست؟ فراق چیست؟ تب سوختن چیست؟ او تا به آن روز تنها آقاجانش را دیده و بود و مادرش را که جاده‌های شهری و بار و کامیون فاصله چند ماهه می‌انداخت بین‌شان. مریم درست دو ساعت بعد از صیغه تازه متوجه شد اشتباه کرده. نه او مثل مادرش است و نه مصطفی شبیه آقاجانش. همان وقتی که شرط ازدواجش را گذاشت رخت پاسداری به تن شوهر دیدن فهمید او دیگر جنسش زندگی‌اش با بقیه فرق دارد. مادر مریم هم وقتی دید دخترش دارد لباس رزمندگی را به تن شوهرش می‌کند و چکمه‌های جنگی‌اش را واکس می‌زند و بساط آب و قرآن را با چه آب‌وتابی مهیا می‌کند فهمید انگار مریم چند سالی روی سنش گذاشته و قد و قامتش بلندتر شده. مخصوصا آنکه مریم بعد از بدرقه شوهرش چادر بست دور کمرش و دوست و فامیل و همسایه را جمع کرد زیرزمین خانه که چه؟ زیرشلواری و لیف برای رزمنده‌ها بدوزند و ترشی و مربا درست کنند و داروهای مورد نیاز را جمع‌آوری و دسته‌بندی کنند. اما این‌ها هرچه بود به هرحال آن زمان هیچ‌کس نفهمید اشک چشمان مریم برای پیاز داغ‌های آش پشت‌پای مصطفی نیست برای دل‌تنگی‌ست. دل‌تنگی شوهر دو روزه که حالا رفته بود به جنگ لشکر صدامی‌ها. 💫 مریم سریع خودش را رساند به اتاق فاطمه. در اتاق را که باز کرد چشمش خورد به فاطمه که افتاده وسط اتاق و چنبره زده روی گل قالی قرمز و پاهایش را حائل چشم‌هایش کرده. شک نداشت فاطمه دل‌تنگ پدر شده و در خواب و رویا به دنبالش دویده. - فاطمه جان مادر خوبی؟ صدای چی بود؟ - نه مامان! خوب نیستم. بابا یه هفته است زنگ نزده! خودش قول داده بود آخر هفته میاد. - آره قشنگم حتما سرش شلوغ شده دیگه میاد. - مامان؟ می‌دونی انتظار چقدر سخته؟ 🔻 چیزی در دل مریم به یکباره فرو ریخت. انگار بی‌هوا یاد حرف‌های چند ماه پیش مادرش افتاد وقتی که گفت: مریم خیلی بی‌عقلی دختر. دوباره می‌خوای انتظار شوهرت رو بکشی؟ برای چی بهش اجازه دادی برای کار پاشه بره تو غربت؟ مگه کم‌وکسری دارید؟ پول بازنشستگی کم پولی نیست برای شماها که خرج و مخارجی ندارید؟ مریم به همه گفته بود مصطفی برای کار چند ماهی رفته عراق. پیشنهاد خودش هم بود. وقتی رفته بود و به حاجی اصرار کرده بود اسم مصطفی را بنویسند قاطی مدافعان حرم فکرش را کرده بود. به مصطفی گفته بود ناموس، ناموس است چه در خانه خودت باشد چه خانه همسایه. ♨️ مریم اصلا طاقت نیش و کنایه اطرافیان را نداشت وقتی به او می‌گفتند دوباره اعزام به جبهه؟ دوباره جنگ؟ او انگار نمی‌خواست در خودش تردیدی ایجاد کند وقتی یکه و تنها در مقابل حرف مردم قرار می‌گرفت. بیچاره فاطمه او هم به خیالش پدر رفته برای کار. مریم باید موضوع را به او می‌گفت. فاطمه هم یک دختر است. باید مقاوم باشد در برابر طوفان‌ها. ☎️ زییییینگ - فاطمه صدای تلفن. بدو برو ببین کیه، این وقت صبح به گمونم باید بابا باشه‌ بدو دختر بدو که خدا حاجتت رو داد. فاطمه دیگر سر از پا نشناخت. انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش زخمی روی دلش نشسته بود و پایش را کوبیده بود به در کمد. فاطمه هم مثل مادرش است درد و فراق برایش رنگ می‌بازد وقتی صدایش را باید به خدا برساند. - الو بابا جونم سلام خسته نباشید خداقوت. ✍ لطیفه‌سادات مرتضوی 🎁 تقدیم به پیشگاه خانواده‌های صبور پاسداران و همه‌ی مدافعان حرم @rabteasheghi