نادره مردی ز عرب هوشمند گفت به عبدالملک از روی پند 👇👇👇👇👇 عبدالملک بن مروان پس از جنگ پیروز میدان شد و تونست عراق رو فتح کنه وقتی بر تخت حکومتی کوفه نشست سر حاکم قبلی مصعب بن زبیر رو براش آوردند عبدالملک مست ومسرور از این پیروزی بود و به سر مصعب نگاه میکرد ناگهان عبدالملک بن عمیر که مرد باتجربه ای بود از ته مجلس الله اکبر گفت و جلو آمد _امیر،در امانم سخنی بگویم؟ عبدالملک که حال خوشی داشت مغرورانه گفت: بگو پیرمرد ببینم چه میگویی؟امروز رو شادی ماست پس بگذار دل توهم شادکنیم حرفت را بگو پسرعمیر،درامانی😒 پیرمرد به کرسی سلطنت نزدیک شد و گفت: جناب امیر؛ 👇 زیر همین گنبد و این بارگاه روی همین مسند و این تکیه‌گاه جناب عبدالملک،اینجا دارالاماره است در سال هفدهم هجری توسط سعدبن ابی وقاص ساخته شد اینجا جای عبرت است درزیر همین گنبدوبارگاه وقایع زیادی را به چشم دیدم. _فی المثل چه دیدی مرد؟برایم بگو 👇 بودم و دیدم بَر ابن زیاد •••• آه! چه دیدم که دو چشمم مباد ای عبدالملک من شاهدبودم که درسال ۶۱هجری، عبیدالله بن زیاد در همین مکان نشسته بود و سرحسین بن علی را مقابل او نهادند کاش چشمانم کور بود و نمیدیدم 👈تازه سری چون سپر آسمان‌ طلعت خورشید ز رویش نهان‌ جناب امیر چه سرزیبایی بود چه وقاری چه چهره ای چه نورانیتی مانندستارگان آسمان بود و نور خورشید دربرابر چهره ی او دیده نمیشد 😔😔😔😔😔 👈بعد ز چندی سر آن خیره‌سر بُد بَر مختار به روی سپر هنوز شش هفت سال بیشتر نگذشت باچشمانم دیدم درسال ۶۷هجری، همین مکان مختاربن ابوعبیده ثقفی بر کرسی تکیه داده بود و سرعبیدالله بن زیاد را برایش آوردند و جلو اونهادند 👈بعد که مصعب سر و سردار شد دستخوش او سرِ مختار شد من بودم و دیدم که کمتر از یک سال در همان سال ۶۷هجری مصعب بن زبیر کوفه را فتح کرد وقتی که او حاکم شد برای دستخوشی و شاد کردن دلش سر مختار را آوردند و جلو اونهادند 👈این سر مصعب به مجازات کار تا چه کند با تو دگر روزگار ای جناب عبدالملک،تبریک میگویم امیر پیروز میدان شدید این پیروزی را باید جشن گرفت اما ای امیر کمی به اطراف نگاه کن دقیقا مانند امیران قبلی که سری جلو پایشان میگذاشتند هنوز پنج سال بیشتر از گذاشتن سرمختار جلوی مصعب نگذشته که سر مصعب بن زبیر زا جلوی پای شمانهادند حقیقتا من برای شما نگرانم عبدالملک مروان به سرمصعب نگاهی کرد و به اطراف نگریست بدنش از ترس میلرزید چشمانش میخاست از حدقه بیرون بزند که ناگهان از جا پرید و فریاد زد: لعنت براین کاخ... لعنت براین دارالاماره...اینجا طلسم است اینجا خونها ریخته شده او به سرعت از دارالاماره گریخت و دستور ویران کردن دارالاماره را صادر کرد... ✨این حکایت تاریخی را مرحوم شیخ بهائی به شعر درآورده است @rahimiseyed