هنگامی که مرتضی در جبهه مهران و آن هم در خط مقدم خدمت می کرد به اتفاق پدرم برای دیدنش رفتیم.
او مرخصی گرفت و هردو به شهر آمدیم. به او گفتم برادر اگر جایت خوب نیست بگو کاری کنیم تا تو را به خط دوم منتقل کنند.
گفت نه من چنین کاری نمی کنم. پدر، مادر، برادر، خواهر و خانواده نمی شناسم.
در شب که هوا تاریک بود ما را می بردند و سنگر می ساختیم.
وقتی برای ساخت سنگر خاک ها را کنار میزدیم و در زیر آنها لباسهای زنان و دختران را می دیدم از خود بیخود می شدم و این اجازه را به خود نمی دادم که در خط بعدی جبهه خدمت کنم.
با خود می گفتم من باید شهید شوم یا انقدر جلو بروم تا دشمنان را نابود کنم و از پای در بیاورم.
🔻 راوی: برادر شهید
#شهید_مرتضی_حق_گوی
#دیلم
#مهران
🌴کانال از تبار رئیسعلی
@Raisali_ir