"مشقِ احسان" از فرط خستگی امان‌مان بریده بود مرد عربی با التماس و اشتیاق فراوان گروه‌مان را به منزلش دعوت کرد. منزل‌شان دو در داشت آقایان از درِ حیاط و ما خانم‌ها از درِ رو به ساخت وارد منزل شدیم. خانمِ عرب با دیدن ما گُل از گُلش شکفت. دخترهایش قد و نیم قد به ترتیب با صورت‌های گل انداخته مقابل‌مان نشستند رو به دختر بزرگ‌تر کردم و گفتم: مااسمکِ از اینکه دید می‌توانم عربی صحبت کنم برق شادی را در چشمهایش دیدم، برق چشمانش خستگی را از تنم به در کرد. آلاء خودش را معرفی کرد و به ترتیب خواهرهایش احلام، ازهار، حیفا و اسماء پسته‌ها را از کیفم بیرون آوردم و تعارف‌شان کردم، طفلکی‌ها با تعجب به آن نگاه کردند و نمی‌دانستند چطور بخورند، یکی از آن‌ها با پوست در دهانش گذاشت دیگری آن را به آشپزخانه برد و با تعجب به مادرش نشان داد و می‌پرسید این چیست؟ لواشک‌های ترشی که به شوق دخترک‌های عراقی درست کرده بودم را از ساک بیرون آوردم ذوق زده شدند. دختر کوچک‌تر با خوردن آن دلش لیس برداشت و گرسنه شد، سریع دوید سمت آشپزخانه و از مادر طلب غذا کرد، مادرش او را دعوا کرد و تُن صدایش را پائین آورد و گفت فعلا خودمان هیچی نمی‌خوریم وقتی مهمان‌ها رفتند اگر غذائی اضافه آمد می‌خوریم بیا این سفره را بگیر برو پهن کن. دخترک به همراه سفره به اتاق پذیرائی برگشت و من تاسف خوردم از اینکه زبان عربی را متوجه می‌شوم و سر سفره بجای غذا غصه‌خوردم و به دست و دل‌بازی‌ آنها با وجود فقر، غبطه..‌. نویسنده: مرضیه‌ رمضان‌قاسم خوب شد مشهدالرضا داریم ما که از خاک کربلا دوریم...🕊 @ramezan_ghasem110