eitaa logo
مرضیه رمضان‌قاسم
580 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
104 فایل
🌻بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم سلام ارشد تفسیر و کلام، مداح، سخنران مبلغ‌ پاسخگوی‌شبهات،داستانک‌ دلنوشته و یادداشت‌نویس تلاشم در جهش‌تولید جهت‌فرمانبرداری از امر رهبرم منتظرامام زمانم هس تم پل‌ارتباطی‌جهت‌ارتقاءکانال⬇ @M_Rghasem110
مشاهده در ایتا
دانلود
"تشییع" امام بورن کجا و تیر باران کجا؟ مگر مدینه گل نداشت تا گلبارانت کنند؟ بازار خیانت که گرم باشد بازار گلهای گلستان کساد می‌شود. حسن که باشی برادران و خواهرانت حیرانند که برای فراق از برادر اشک جاری کنند یا برای تیرهایی که بدن برادر را نشانه گرفته و چون خاری در گلستان بدنت خودنمایی می‌کنند. دین مبین اسلام برای عالمِ دین حرمت فراوان قائل، حال اگر این عالم امام باشد که به طریق اولی... نویسنده: مرضیه‌ رمضان‌قاسم ••✾❀زنگ‌بیداری 👇❀✾••• https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932e
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 شوقِ دیدار شوق زیادی برای رسیدن داشتند خسته‌ی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستان‌شان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود می‌بالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت می‌کشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدم‌هایش را بلندتر برمی‌داشت و با سرعت بیشتری حرکت می‌کرد. در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریش‌های سفید با نگاه ملتمسانه‌اش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم‌ کفش‌ها و لبخند رضایت بر لب‌های پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفش‌ها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائی‌ام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد. پیرمرد کفش‌ها را برداشت و دمپایی‌ها را مقابل پای آقا حمید گذاشت. حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت‌ کفش‌های آقا حمید بکشد تا آن‌ها نفسی تازه‌کنند، کفش‌ها دیگر زیر دست‌های پینه بسته‌ی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و روی‌شان باز شده بود و خستگی راه از تنش‌شان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژی‌شان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دل‌شان می‌خواست به جای راه رفتن پرواز کنند. آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت. اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفش‌ها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای. ✍ به قلم: مرضیه رمضان‌قاسم @taaghcheh
مهمان‌نوازی همه آمده‌اند مراقب باشیم از قافله جا نمانیم، شاید خودت را جامانده بدانی اما اگر دلت را رهسپار با زائرانی که با پاهای پیاده‌اند کرده‌باشی، دیگر جامانده نیستی. داستان اربعین داستان لبیک گوئیِ عاشقان به "هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی" ارباب‌شان است. زائران اربعین با قدم‌هایشان و عراقی‌ها با هر آنچه دارند به میدان می‌آیند حتی کودکان عراقی مدارس‌شان تعطیل است تا بتوانند هر چه بیشتر پاسخگوی لبیک مولایشان باشند و با تمام دارائیِ قلکهایشان پای به میدان گذاشته‌اند، حتی با دستمال کاغذی هم که شده به میدان عمل قدم نهاده‌اند. آنهایی هم که قلکی ندارند با دلهای شکسته زائران حسینی را ماساژ می‌دهند و با دست‌های کوچک‌‌شان مرهمی بر دل شکسته‌ی خویش می‌گذارند. اینجاست که می‌بینی همه‌ی این عشق و ارادت نشأت گرفته از سیره‌ی امامی است که هر آنچه داشت در طَبَق اخلاص گذاشت و در راه معشوقش هدیه کرد و خدا نیز همه‌ی عالم را بر آن داشته تا هر آنچه دارند خرج حسین‌بن‌علی کنند. اینجا فقط پول کارگر نمی‌افتد حتی شده مردی قوی هیکل روستائی که هیچ ندارد سایه‌بان می‌شود برای زائران حسینی و ما را می‌برد به سال 61 هجری که بدن حجت خدا در زیر آفتابِ سوزان هیچ سایبانی نداشت. گویا خادمان‌ اباعبدالله‌الحسین در صدد هستند هر آنچه در کربلا برای مولای‌شان فراهم نبود برای زائران آقا مهیا کنند، اگر از مولای‌شان مهمان‌نوازی نشد اینجا تمام هَمّ و غم عراقی‌ها مهمان‌نوازی است و آب خنکی که کودکان و جوانان عراقی به زائران تقدیم می‌کنند نیز دل را آتش می‌زند و ما را بیاد ساقی لب‌تشنگان می‌اندازد و آنهایی که پای در سرزمین عشق نگذاشته‌اند با اشک‌هایشان از قاب شیشه‌ای گیرنده‌ها لبیک‌گوی آن آقائی هستند که فرمود: «أنا قتیل العبرات»  نویسنده: مرضیه رمضان قاسم 🕰زنگ‌بیداری👇 https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "اسارت" مریم خانم چشمهایش را به گوشی دوخته بود تا با آمدن پیامکی از محمد پسرش از زمان رفتن به بیمارستان مطلع شود. از وقتی مادرش در بیمارستان بستری بود از خیلی دلخوشی‌هایش از جمله پیاده‌روی اربعین چشم‌پوشی کرده بود. دیگر خواب به چشمهایش نمی‌آمد، مدام تصویر نیمه‌جان مادرش که با چندین دستگاه جورواجور به سختی نفس می‌کشید از مقابل چشمهایش محو نمی‌شد. بالاخره پیامک محمد را دریافت کرد که تا یکربع دیگر می‌رسد. به آشپزخانه رفت تا لیوان، چای و کمی میوه همراه خود ببرد، چادرش را که بر سر انداخت صدای بوقِ ماشین محمد هم بلند شد، از خانه زد بیرون با محمد سلام و احوالپرسی کرد و داخل ماشین نشست‌، حتی حال و حوصله‌ی شنیدن صحبت‌های محمد را نداشت مدام تصویر مادر مقابل چشمهایش مجسم می‌شد، و اشک در چشمهایش حلقه می‌بست، نگاهش را از محمد می‌دزدید و هرازگاه بدون توجه به صحبت‌های او الکی سرش را تکان می‌داد. بالاخره به بیمارستان رسیدند اما خیابان اصلی آنقدر شلوغ بود که حتی محمد نتوانست توقف کوتاه هم داشته باشد، وارد کوچه‌ی فرعیِ مشرف به بیمارستان شدند. مریم خانم از محمد تشکر کرد و پیاده شد محمد خداحافظی کرد و پا را روی گاز گذاشت و رفت اما گوشه‌ی چادر مریم خانم لای در ماشین گیر کرده بود و او را دنبال ماشین می‌دواند، چاره‌ای نداشت باید چادر را رها می‌کرد، چادر را رها کرد و نقش بر زمین شد ولی با وجود بدن کوفته شده و زانوهای زخمی خدا را شکر می‌کرد که پوشش مناسبی زیر چادر دارد، موتور سواری که شاهد ماجرا بود خود را به محمد رساند محمد سراسیمه خود را به مادر رساند، مریم خانم فقط می‌گفت چادرم، چادرم، محمد درِ ماشین را باز کرد و چادر را به مادر داد، مریم خانم چادر پاره و خاکی را محکم چسبیده بود و اشک می‌ریخت، یک مرتبه یادش آمد این روزها ایام اسارت خاندان اباعبدالله‌الحسین است. دردهای خود را از یاد برد و زیر لب زمزمه کرد "امان از دل زینب" ✍ به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "جهادگر" روزی که با مجموعه‌ی دختران آفتاب به بیمارستان رفتیم، فکر می‌کردم این اولین باری است که او را می‌بینم. خیلی خوب توانسته بود فضای دلگیر و خفقان بیمارستان را پر از شور و نشاط کند، با همه از غریبه گرفته تا آشنا با لهجه‌ی شیرین ترکی شوخی می‌کرد، می‌خندید و می‌‌خنداند، پر انرژی و با روحیه بود، هرازگاهی شوخی‌های طلبه‌گی را چاشنی شوخی‌هایش می‌کرد و همین کار علاوه بر اینکه او را بانمک‌تر می‌کرد داد می‌زد طلبه است. در حین اجرای تواشیح اربعینی‌ دختران آفتاب، جهادگران از فراق کربلا، اشک از چشمهایشان جاری شد اما خانم تقوی جهادگر خندان بیمارستان از همه بیشتر اشک می‌ریخت، گوئی سدِّ چشمهایش شکسته شده بود و در حالی که سیلاب از چشمهایش جاری شده بود یکدفعه از هوش رفت، باورم نمی‌شد خانم خندان بیمارستان اینطور گریه کند. با تعجب از دوستم پرسیدم داستان چیه؟ گفت: مگه نمی‌دونی؟ همسرش که از جهادگران بود ماهِ قبل در همین بیمارستان از دنیا رفت. دختر کوچکش هم کرونا گرفته و تشنج کرده و الان در بخش مراقبت‌های ویژه است. خشکم زد مگر می‌شود کسی اینقدر غم داشته باشد و با چنین روحیه‌‌ای در کنار کادر بیمارستان و بیماران مشغول به کار جهادی باشد‌. پرستاران برای به هوش آوردنش اقدام کردند و چادر و مقنعه را از سرش برداشتند حالا شناختمش او همان کسی بود که دو سال قبل در مسیر اربعین تی به دست خندان در حال نظافت سرویس بهداشتی‌ها بود وقتی متوجه شد چادرِ مرا اشتباهی برده‌اند و من مستاصل هاج و واج شده بودم، تی را بر زمین گذاشت و چادر نماز گلدار زیبایش را به من هدیه کرد. ✍ به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠"مهمان اطواری" موقع اذان بود به موکب عراقی‌ها رسیدند و نماز اول وقت را بجا آوردند، بعد از نماز پسربچه‌ی عراقی با ذوق فراوان کباب لقمه‌ای‌ها را داخل سینی گذاشته بود و تعارف می‌کرد. همه برداشتند اما مرجان به آن پسر‌بچه گفت برو خودت برو اِمشی اِمشی. از موکب که بیرون آمدند آقا رضا گفت: حالا بعد از این کباب‌ها یه چای عراقی می‌چسبه. مرجان چشم‌هایش گرد شد و پرسید: مگه تو اون کباب‌ها رو خوردی؟ آقا رضا گفت: بله که خوردم، خیلی هم خوشمزه بود. مرجان کوله‌اش را پرت کرد تو بغل آقا رضا و گفت بازم چشم منو دور دیدی هر آشغالی رو ریختی تو اون معده‌ی ببچاره، اگه مریض بشی بدبختید مال منه. آقا رضا رفت تا چای عراقی بخورد، صف چای شلوغ بود، مرجان منتظر گوشه‌‌ای ایستاد اما یک‌دفعه دید آقا رضا تند و تند بدون توجه به مرجان به راهش ادامه داد، مرجان نیز پشت سر او راه افتاد و هر چه تند می‌رفت آقا رضا قدم‌هایش را بلندتر بر‌می‌داشت. مرجان تو دلش گفت: انگار دنبالش کردند شکم سیر از گرسنه خبر نداره. بالاخره هر جور بود به آقا رضا رسید و گفت:رضا رضا وایسا، که یکدفعه دید آقا رضا کجا بود یه مرد با قد و قامت آقا رضا حتی با دوتا کوله و لباس سفید و شلوار سرمه‌ای اما آقا رضا نبود. خجالت زده شد. مرجان همین‌جور سراسیمه دنبال آقا رضا می‌گشت اما دیگر نه اثری از آثار آقا رضا بود و نه از شام، تایم شام تمام شده بود خسته و گرسنه روی نیمکتی نشست بیاد پسرکی افتاد که کباب‌ لقمه‌ای را تعارفش کرده بود و او قبول نکرده بود. از رفتار زشتش خجالت‌زده شد با حالت مضطر رو به انتهای جاده کرد و گفت آقا مرا ببخش. در این افکار بود که همکارش خانم رئوفی مقابلش سبز شد، بغض‌ مرجان ترکید و جریان گم‌شدنش را برای او تعریف کرد. خانم رئوفی گفت: حالا پاشو تا با هم بریم، بلکی شوهرت را پیدا کردیم. مرجان گفت: گرسنه‌ام نای راه رفتن ندارم. خانم رئوفی از کیفش کباب لقمه‌ای را بیرون آورد و تعارف مرجان کرد. ✍ به قلم : مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠"دعوت" از محرم سال 61 چه بگویم قلم لرزان است و دل داغدار در رثای آل‌الله. از کجا بگویم؟ از کوفه یا کربلا؟ بگذار از کوفه بگویم چرا که واقعه‌ی کربلا از کوفه و نامه‌های کوفیان آغاز گردید، نامه‌هائی که گویا با جوهرهای کم رمق و قلم‌هائی شکسته و لرزان نگاشته شده بودند که در اندک زمانی پیمان صاحبان‌شان با امام شکست. قریب چهل روز از شهادت سفیری غریب می‌گذرد مهمانی که بدون دعوت نیامده بودند و بالای دارالاماره از او پذیرائی شد. شهر کوفه امروز آب و جارو شده‌بود، بازارها تعطیل است. مگر چه خبر شده‌است؟ چرا عده‌ای از کوفیان ناراحتند و به همدیگر تسلیت می‌گویند و عده‌ای دیگر با چهره‌‌ای بشاش تبریک و تهنیت گویان هستند؟ سخت حیرانم یکی به من بگوید شده است؟ امروز روز عید است یا عزا؟ صدای همهمه‌ای از دور می‌آید مهمانان کوفیان با سران از تن جدا و بر روی نیزه، وارد شهر شدند. خوب که دقت کنی کاروان زنان و کودکان را به دنبال آنها می‌بینی، زنان کوفه با دیدن آنها اشک می‌ریزند و زنان کاروان متعجب به همسران قاتلان کربلا می‌نگرند و می‌گویند شوهران‌تان با ما می‌جنگند و شما بر ما می‌گریید. زن و مردی که گویا قافله سالار کاروان هستند را می‌بینیم، همان زنی که به نظر می‌رسد بزرگ زنان است شروع به خواندن خطبه می‌کند او را نمی‌شناسم اما با خطبه‌های کوبنده‌اش صدای علی را در کوفه طنین انداز می‌کند. شهر در سکوت فرو می‌رود حتی شتران هم لب فرو می‌بندند. آن مردی که بزرگ کاروان است همان کسی است که بدن‌های اطهر شهدای کربلا را که با سُمِّ ستوران کوبیده شده بود را پس از سه روز یک به یک به قبیله‌ی بنی‌اسد معرفی نمود و آنها را دفن کرد و بر پیکر مطهرشان نماز خواند. ✍ به قلم: مرضیه رمضان‌قاسم @taaghcheh
"میزبان" قدم‌هائی که هر کدام قطره بودند و راه‌شان را به سوی اقیانوسی بس عظیم یافته و به سمت آن سرازیر بودند و پرچم‌هائی که نشان از اقیانوس بی منتهی داشتند و گویی آدرس اقیانوس را به گم‌گشتگان راهِ اقیانوس نشان می‌دادند تا آنها را نیز به سیلِ خروشان‌شان بیفزایند. سیل اشک بود که پای تلویزیون 21 اینچش سرازیر شده بود به یاد حساب بانکی خود که می‌افتاد، دیگر جلوی سیل اشکش را نمی‌توانست بگیرد و آرزوی اتصال به اقیانوس بیکران حسین را در دل پرورانید. دیگر کتری هم طاقتش را از دست داده بود و به جوش و خروش افتاده بود چائی را در قوری ریخت و با برداشتن کتری از روی اجاق به غر زدن‌های کتری پاسخ داد و او را به آرامش دعوت کرد. با آمدن حسین آقا صدای به هم خوردن در را شنید، چائی تازه دم را در استکان‌های کمر باریک ریخت. حسین آقا با سلامی گرم‌تر از چای‌های لب سوز محبوبه خانم وارد اتاق شد. محبوبه خانم خیلی تعجب کرده بود نتوانست جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد و پرسید چی شده حسین آقا؟ کبک تون خروس می‌خونه. حسین آقا گفت: بالاخره شما هم امسال به آرزوت رسیدی و با ما همسفر شدی. محبوبه خانم گفت:آخه از کجا؟ شما برای ثبت نام خودت از قرض الحسنه مسجد امام وام گرفتی. حسین آقا گفت: امام‌حسین میزبانن و خودشون مهمونشون رو دعوت کردن، نپرس چه جوری. با اصرار محبوبه خانم حسین آقا لب از لب برداشت و گفت: وقتی برای ثبت نام خودم رفته بودم دوست داشتم شما رو هم ثبت نام کنم ولی همین طور که میدونی دستم خالی بود برای همین سپردم به امام‌حسین و گفتم تو این چند سالی که اومدم زیارت اربعین فهمیدم زیارت شما دعوتِ، امسال هم محبوبه خانم دوست داره زائرتون باشه، خودتون از یه راهِ بی‌گمان محبوبه خانم رو دعوت کنین. تا این که پیش از ظهر آقای اسدی زنگ زد و ازم شماره حسابم رو خواست بابت کاری که دو سال پیش براشون انجام داده بودم و چون اون موقع ورشکست کرده بود پولی بهم نداده بود، امروز اومد و کل بدهی‌شو پرداخت کرد و بنده خدا کلی هم عذر خواهی کرد ولی من از خوشحالی قند توی دلم آب می‌شد و از امام حسین بابت دعوت شما تشکر کردم. قطرات اشک روی گونه‌های محبوبه خانم شبنم وار سرازیر شدند. اللهم ارزقنا زیارة الحسین فی الدنیا و الاخرة نویسنده: مرضیه‌ رمضان‌قاسم 🕰زنگ‌بیداری👇 https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "دلتنگی" از روزمرگی‌ها که خسته‌می‌شد، هوسِ کنج ايوانِ مقصوره‌ی مسجد گوهر شاد می‌کرد. راهی مشهد شد، اذن دخول را از تابلوی ورودی باب‌الجواد خواند، رفت صحن گوهرشاد و به منبر بلند بالای امام زمان چشم دوخت، سرش را بر گرداند تا گنبد طلائی، دست‌هایش را نیز بالا آورد و ظهور مولا را طلب‌کرد. با دیدن کبوترهای روی گنبد دلش پرکشید سمت جاده‌ی نجف تا کربلا، به یکباره چشمهایش به عشق مولا نمناک شد. کبوتر دلش مابین نجف تا کربلا نشست بر بام موکب علی‌بن‌موسی‌الرضا، دلش سرگردان بین ایران و عراق بود، صدای مؤذن کبوتر دلش را به ايوان گوهرشاد برگرداند. وقتی مؤذن به شهادتین رسید کبوتر سرگردان دلش رفت مدینه بین روضه‌ی نبوی، سلامی بر پیامبر داد و پرکشید سمت گلستان بقیع تا کنج آن مأوا بگیرد آنگاه بی‌اختیار چشمهایش بدون اینکه روضه‌خوانی روضه بخواند گریست. ✍به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "سوزِ دل" صدای نقّاره‌خانه را دوست داشت فکر می‌کرد آهنگ موسیقیائی نقاره دارد درد و دلِ سوزناکِ خود را با سوز و گداز با امامش در میان می‌گذارد. غبطه خورد به حال نقاره‌ها و نقّارهزن‌ها. دلش می‌خواست مثل نقّاره‌ها تمام دردهای ناگفته‌اش را بلند فریاد بزند اما کسی از راز و رمزش آگاه نشود. زمان زدن نقاره‌ها در صحن آزادی ناله‌اش را آزاد کرد و در بلبشوی صداهای در هم افتاده‌ی نقاره‌ها او هم دردهای خود را واگویه کرد. نقّاره زدن که تمام شد، سبک شده بود همچون قاصدکی سبکبال. ✍به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "آرزو" خانم شهبازیان کفشدارِ امامزاده محل‌شان بود، آرزو داشت روزی کفشدار حرم امام رضا باشد ولی با وجود شرایط خادمی امام رضا می‌دانست شرایطش را ندارد. چند سالی بود خادمیار شده بود سالی دو بار در مناسبت‌های ویژه ساک سورمه‌ای کوچکش را می‌بست و با ایران خانم دخترِ همسایه‌شان می‌رفتند مشهد، این بار روز شهادت امام رضا را انتخاب کرده بودند. حرم مملو از جمعیت بود، روزی که شیفت خادمیاریش بود قبل از رفتن سر شیفت، اول به حرم امام رضا رفت، در راه بازگشت پیرزنی که نوه‌‌هایش را گم کرده بود و کفش خودش و نوه‌هایش در دستش بود از خانم شهبازیان خواست تا مواظب کفش‌هایش باشد تا برود و نوه‌‌هایش را پیدا کند او هم قبول کرد، ساعتی گذشت از پیرزن خبری نشد که نشد. نزدیک ظهر پیرزن با دو بچه که گویا نوه‌هایش بودند برگشت خانم شهبازیان خواست لب به شکوه باز کند و بگوید از شیفت باز مانده است که یکدفعه یاد آرزوی همیشگی‌‌اش که کفشداری حرم بود افتاد و چیزی نگفت. پیرزن با شرمندگی گفت: «الهی حاجت روا بشی مادر، بار اولم هست که بدون همراه و تنها اومدم مشهد. همه‌ی صحنا و رواقا رو باهم قاطی کردم، را به حالم نمی‌بردم حلالم کن مادر. -خانم شهبازیان : «اشکالی نداره مادر، انگار مادر خودمید چه فرقی می‌کنه.» - پیرزن : «از وقتی پسرم با دو بچه طلاق گرفت نه حال و روز خوشی دارم و نه هوش و حواس درستی، بازم به همین آقای رئوف منو ببخش!» ✍ به قلم : مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠"داغدار" مادرش را تازه از دست داده بود حسابِ بانکِ عاطفیَش صفر شده بود. دوستش زهرا خانم پیشنهاد داد، بروند مشهد و استخوانی سبک کنند تا داغش سبک شود. دلش را به دریا زد و پیشنهادِ زهرا خانم را با همسرش آقا بهرام در میان گذاشت. آقا بهرام اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: «دیگه لازم نیس با این زهرا خانم رابطه داشته باشی، چه نسخه‌هائی می‌پیچه، شما کی تا حالا بدون من و بچه‌ها رفتی مشهد که حالا بار دومت باشه، این زهرا خانم شرایطش با شما خیلی فرق داره.» از گفته‌ی خودش پشیمان شد. زهرا خانم هم ثبت‌نام کرد و رفت مشهد و از داخل صحن‌ها تماس تصویری گرفت تا تسلّی خاطر عاطفه خانم باشد، غافل از اینکه با این کار دل عاطفه خانم بیشتر می‌سوخت و با دلِ شکسته قندهائی را که آقا بهرام خریده بود را می‌شکست و آرام اشک می‌ریخت. آن روز آقا بهرام زودتر از همیشه به خانه بازگشت. دوستِ آقا بهرام برای ماشینش یک خریدار در شهر قم پیدا کرده بود. عاطفه خانم موضوع را که فهمید، قند در دلش آب شد، قندها را رها کرد و رفت خودش و بچه‌ها را مهیای سفر کرد و با هم دم در ایستادند منتظر آقا بهرام. - آقا بهرام: «کجا بسلامتی؟» - عاطفه خانم : « زیارت تنهایی نداریم، آقامون گفتن زیارت فقط خونوادگی» - آقا بهرام: « من که برا زیارت نمیرم خانوم.» آقا بهرام بالاخره با اکراه همسر و فرزندان را با خود برد و آنها را گذاشت دم پل آهنچی تا خودش برود دنبال فروش ماشین.» عاطفه خانم سلامی داد و وارد حرم شد صدای روحانی را شنید که می‌گفت: «امام رضا فرمودند: هرکس خواهرم را زیارت کند مرا زیارت کرده.» دلش آرام گرفت. ✍ به قلم : مرضیه رمضان‌قاسم @taaghcheh