eitaa logo
مرسلات مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
987 ویدیو
359 فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 کانالی پر از آموزش‌های جذاب و ساده✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان eitaa.com/morsalatmedia 🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: https://eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
چون چشم ها درطاق ابروها افتاده ام در دام آهوها رنگ نوازش دارد این لبخند چون شانه ها در خرمن موها جنس کبوترها ی دوارت همسایه هایی بهتر از قوها از آسمان آویز دستانت تحویل می گیرد در آنسوها هر چار فصل اینجا فقط یک فصل آن فصل هم مختص شب بوها ✍ شاعر: محمد رحیمی @taaghcheh
✅💠 «بی مرزی» _اینا دیوونن، اگه اصرار تو نبود، بین این ملخ خورا نمیومدم. _مایکل تو همیشه غر میزنی. مگه نمی خواستی عربستان رو از نزدیک ببینی؟ خب اینم عربستان! _مزخرف نگو من جاذبه هاش رو میخواستم، نه دیدن این مردمی که دور یه جعبه ی سنگی می چرخن _ بهونس.... خودت خوب میدونی اینا مناسکیه که هر دینی داره، حالا به شکلای مختلف، توی مسیحی یه جور، مسلمونا یه جور دیگه. دردت چیه؟ مایکل با چشم های سبز، موهای بلوند، شانه های پهن و صورت پر از کک و مک داشت به زائران خانه خدا نگاه و با سر انگشتانش بازی میکرد. او به شدت در فکر فرو رفته بود. کمی بعد با تمرکز زیاد و با چشم های دوخته شده به زائران، رو به بنیامین کرد : راستش رو بگم؟ _ بگو. گوش می کنم؟ _ پیامبر این جماعت یعنی محمد، برام خیلی جای سوال داره _ چه سوالی؟ _چطوری یه نفر بدون سواد، امی، میتونه ذهنش این همه علم از خودش به وجود بیاره؟جوری که قاعده ی جهان و پوچ اندیشی رو با اومدنش زیر و رو میکنه؟ _چطور محیطی رو از خرافات و بت پرستی و تعصبات قبیله ای دور میکنه؟ _آره... دقیقا... تازه یه مرکز فتنه را با تدبیر و تبیین دین به مرکز فکر و اندیشه تبدیل میکنه. این دیگه عالیه. _دنبال جواب سوالاتت تا اینجا اومدی؟ _نه... دنبال دین و افکار مادرمم وگرنه تو جواب این سوالات تاریخم درمونده بنیامین، چشم‌هایش به اندازه ی یک دیسک گرد و به سمت مایکل با سرعت پرتاب شد ‌:چی میگی؟ مگه مادرت اینجاست؟ مایکل دندان هایش را محکم روی هم فشار داد : همیشه از عرب ها متنفر بودم. ته دلم می دونم محمد حقه، اسلام حقه. ولی همیشه یه چیزی مانع میشد که مسلمون شم. _ چی؟ حرف بزن. مادرت؟ این مادر الان کجاس؟ _ بله. مادری که همسر چندمین یه عرب بی شرف بود. مادری که به خاطر شیعه بودنش و ظلمی که این حکومت کثیف کرد، مجبور شد برای حفظ جون من، من رو بسپره به زنی که نمیشناختش. زنی که اتفاقاً مسیحی هم بود. اشک چشمانش، از ناودان مژه هایش سرازیر شد : و خودشم به دست آل سعود، با تهمت و افترای دروغکی کشته شد. آل سعود، پدرم رو که شغل دولتی داشت محدود و محروم کرده بود تا به مرگ مادرم رضایت بده. فقط چون مادرم شیعه بود. همین صدای گریه اش بلند شد: بنیامین، امروز اسلام رو میبینم، طلبش می کنم، دلم برای اینجا دلم برای اسلام میجوشه. مسلمون میبینم، ازش فرار می کنم. بنیامین، مایکل دل و عقلش رو بچسبه یا خاطرات تلخش رو از دینداران؟ بنیامین سکوت کرد. در چهره اش آرامشی عجیب دیده می شد. چند لحظه بعد از جایش بلند شد: آل سعود را واقعاً نماد اسلام میدونی؟ اشتباه می کنی مایکل، نفرت تو راهش رو گم کرده. اسلام چیزی غیر از وهابیت، غیر از دین داری دیندارانه. به بی مرزی عقل و دلت اعتماد کن. صدای مردم به گوش می رسید و دل مایکل را زير و رو میکرد : لبیک، اللهم لبیک... ✍ به قلم : آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 سفره کریمانه... 🔹خالق اثر: سید امین علمداری @taaghcheh
✅💠 خروس آقا رحیم نجارگفته : برو پایین محله سراغ عزیزرا بگیر اما ، خبری از عزیز نبود . گوشه ای نشست ‌ . _اَه. فقط باید این عزیز نیومده باشه. خانم قد خمیده چادرش را زیر بغلش جمع کرد. کنارش نشست. _مال این محله نیسی. از کوجا اومِدی ؟ _از بالامحله . _ عزیز را می خوام .نیسِش؟ _ امروز نیومده _خروس می خواسم. _ یه پسری تو بازارمیخواس خروسِشُ بفروشه. میتونی بری تو کوچه بالایی. _ کدوم کوچه ؟ _همون کوچه که سرش یه در سبزه. برو تو کوچه بپُرس . تو کوچه ، پسری هشت ساله سوار دوچرخه بود. _اینجا کسی، میخواسه خروسِش رو بفروشه. پسر با دوچرخه دوری زد. _ من بودم. فروختم . یه مرغ دارم. _ نه. .. خروس می خوام . حالاچیکار کنم. دیگه ندارید؟ _ علی تو کوچه پشتی داره . بیا بریم. به خانه ای تازه ساز رسیدند. پسر، بایک بلوز قرمز در را باز کرد . خروسِدا میفروشی. _نه. نمی خوام بفروشم. مامانم گفته کوچیکه . ناامید برگشت. یک ترکه ی دستش را هر قدم به زمین می‌زد. به مادر مریضش چه بگوید. قرار اربعین چه می شود؟ رفت دم مغازه ی نجاری آقا رحیم. اتفاق پایین محله را گفت. ازروی سکوی دم مغازه بلند شد . آقارحیم حرفی نداشت. مامان بزرگ حیاط را جارو میکرد. به دستهای حسن نگاه کرد. _سلام _سلام .حسن گل. از مامانش خجالت کشید .توی اتاق پشتی رفت. سه گوشه ی دیوار نشست. _یا الله. یا الله. با صدای آقا رحیم از جا پرید. تو حیاط دوید. خروس سفید بزرگ را انداخت کنار حوض _ آقا رحیم !آقا رحیم !ممنون _خیلی دوستش دارم‌. اما نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم این هم خروس اربعین. ✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی @taaghcheh
✅💠 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا 🔹 خالق اثر : زهره عنایتی @taaghcheh
✅💠 و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین 🔹خالق اثر: سید امین علمداری @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅💠 نقش رسانه در الگوسازی افراد جامعه رسانه‌ها و محصولات رسانه‌ای، در خلقِ سبک‌های نوین زندگی تاثیر‌گذارند، رسانه‌ها خواسته یا ناخواسته در الگوسازی برای همه‌ی افراد جامعه نقش بسزایی دارند. 🔹 سلاله اخلاقی، عضو گروه تبلیغی صریر https://rasanews.ir/002to0 @taaghcheh
✅💠 "اسارت" مریم خانم چشمهایش را به گوشی دوخته بود تا با آمدن پیامکی از محمد پسرش از زمان رفتن به بیمارستان مطلع شود. از وقتی مادرش در بیمارستان بستری بود از خیلی دلخوشی‌هایش از جمله پیاده‌روی اربعین چشم‌پوشی کرده بود. دیگر خواب به چشمهایش نمی‌آمد، مدام تصویر نیمه‌جان مادرش که با چندین دستگاه جورواجور به سختی نفس می‌کشید از مقابل چشمهایش محو نمی‌شد. بالاخره پیامک محمد را دریافت کرد که تا یکربع دیگر می‌رسد. به آشپزخانه رفت تا لیوان، چای و کمی میوه همراه خود ببرد، چادرش را که بر سر انداخت صدای بوقِ ماشین محمد هم بلند شد، از خانه زد بیرون با محمد سلام و احوالپرسی کرد و داخل ماشین نشست‌، حتی حال و حوصله‌ی شنیدن صحبت‌های محمد را نداشت مدام تصویر مادر مقابل چشمهایش مجسم می‌شد، و اشک در چشمهایش حلقه می‌بست، نگاهش را از محمد می‌دزدید و هرازگاه بدون توجه به صحبت‌های او الکی سرش را تکان می‌داد. بالاخره به بیمارستان رسیدند اما خیابان اصلی آنقدر شلوغ بود که حتی محمد نتوانست توقف کوتاه هم داشته باشد، وارد کوچه‌ی فرعیِ مشرف به بیمارستان شدند. مریم خانم از محمد تشکر کرد و پیاده شد محمد خداحافظی کرد و پا را روی گاز گذاشت و رفت اما گوشه‌ی چادر مریم خانم لای در ماشین گیر کرده بود و او را دنبال ماشین می‌دواند، چاره‌ای نداشت باید چادر را رها می‌کرد، چادر را رها کرد و نقش بر زمین شد ولی با وجود بدن کوفته شده و زانوهای زخمی خدا را شکر می‌کرد که پوشش مناسبی زیر چادر دارد، موتور سواری که شاهد ماجرا بود خود را به محمد رساند محمد سراسیمه خود را به مادر رساند، مریم خانم فقط می‌گفت چادرم، چادرم، محمد درِ ماشین را باز کرد و چادر را به مادر داد، مریم خانم چادر پاره و خاکی را محکم چسبیده بود و اشک می‌ریخت، یک مرتبه یادش آمد این روزها ایام اسارت خاندان اباعبدالله‌الحسین است. دردهای خود را از یاد برد و زیر لب زمزمه کرد "امان از دل زینب" ✍ به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
✅💠 "جهادگر" روزی که با مجموعه‌ی دختران آفتاب به بیمارستان رفتیم، فکر می‌کردم این اولین باری است که او را می‌بینم. خیلی خوب توانسته بود فضای دلگیر و خفقان بیمارستان را پر از شور و نشاط کند، با همه از غریبه گرفته تا آشنا با لهجه‌ی شیرین ترکی شوخی می‌کرد، می‌خندید و می‌‌خنداند، پر انرژی و با روحیه بود، هرازگاهی شوخی‌های طلبه‌گی را چاشنی شوخی‌هایش می‌کرد و همین کار علاوه بر اینکه او را بانمک‌تر می‌کرد داد می‌زد طلبه است. در حین اجرای تواشیح اربعینی‌ دختران آفتاب، جهادگران از فراق کربلا، اشک از چشمهایشان جاری شد اما خانم تقوی جهادگر خندان بیمارستان از همه بیشتر اشک می‌ریخت، گوئی سدِّ چشمهایش شکسته شده بود و در حالی که سیلاب از چشمهایش جاری شده بود یکدفعه از هوش رفت، باورم نمی‌شد خانم خندان بیمارستان اینطور گریه کند. با تعجب از دوستم پرسیدم داستان چیه؟ گفت: مگه نمی‌دونی؟ همسرش که از جهادگران بود ماهِ قبل در همین بیمارستان از دنیا رفت. دختر کوچکش هم کرونا گرفته و تشنج کرده و الان در بخش مراقبت‌های ویژه است. خشکم زد مگر می‌شود کسی اینقدر غم داشته باشد و با چنین روحیه‌‌ای در کنار کادر بیمارستان و بیماران مشغول به کار جهادی باشد‌. پرستاران برای به هوش آوردنش اقدام کردند و چادر و مقنعه را از سرش برداشتند حالا شناختمش او همان کسی بود که دو سال قبل در مسیر اربعین تی به دست خندان در حال نظافت سرویس بهداشتی‌ها بود وقتی متوجه شد چادرِ مرا اشتباهی برده‌اند و من مستاصل هاج و واج شده بودم، تی را بر زمین گذاشت و چادر نماز گلدار زیبایش را به من هدیه کرد. ✍ به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
✅💠 الدخیل 🔹 خالق اثر : سید امین علمداری @taaghcheh
✅💠 یا حسن بن علی 🔹 خالق اثر : سید امین علمداری @taaghcheh
✅💠 چرا ایستادی؟ کیف را روی شانه انداخت. چادر پوشید. علی ساک را برداشت و از اتاق بیرون رفت: «زود باش مهسا! به پرواز نمیرسی! » مهسا نگاهی به مادرشوهرش که بی حرکت روی تخت افتاده بود انداخت: «لحظه ی آخری چرا باید زنگ بزنه بگه نمی تونم بیام ‌؟» دلش برای زیارت بال بال می زد. کفش ها را پوشید. در را باز کرد. -:«علی حالا که پرستار گفت نمی یاد چکار می کنی؟» علی در چهارچوب در ایستاد. مهربانی را در نگاهش ریخت:«تو برو یه کارش می کنم. همین که این چند ماه از مادرم پرستاری کردی ممنونم.» برگشت و ساک را داخل ماشین گذاشت:«چرا ایستادی ؟بیا دیگه!» -:«یعنی آقا امام رضا(ع) راضیه من این مریض رو تنها بذارم، علی که نمی تونه مرخصی بگیره.» اشک روی گونه اش را با گوشه ی چادر پاک کرد. -:«چی شد پس؟ بیا دیگه!» -:«نه علی، فرقی با مادرم نداره. فرصت برای زیارت هست. » ✍ به قلم : مریم حقیری @taaghcheh
✅💠 محمد رسول اللّه 🔹 خالق اثر : سید امین علمداری @taaghcheh
ای کاش.mp3
5.6M
✅💠 ای کاش تولید و تدوین: گروه تبلیغی یار دبستانی @taaghcheh
✅💠 تاوان با خودش گفت :«من که عمدی نکردم ، فقط پشت دادم از کجا می دونستم پشقاب عتیقه خانم میفته می شکنه» سرش را توی دو دست گرفت.«آخه پولشو از کجا بیارم تاوانش بدم » ندایی در درونش گفت:،« ولش کن کسی نفهمید تو بودی» نشست آب دهانش را قورت داد : «اصلا خوب شد شکست چقدر با این آشغالا دل این اون بشکنه » دستش را دراز کرد مجله روی میز را برداشت ورق زد. «پیامبر اکرم (ص)سه روز پیش از وفات خود، به مسجد آمد و شروع به سخن کرد و در آخرفرمود: “هر کسى حقى بر گردن من دارد برخیزد و اظهار کند، زیرا قصاص در این جهان آسان‌‌تر از قصاص در روز رستاخیز است.” در این موقع، سواده بن قیس برخاست و گفت: “موقع بازگشت از نبرد  طائف در حالى که بر شترى سوار بودید، تازیانه خود را بلند کردید که بر مرکب خود بزنید، اتفاقا تازیانه بر شکم من اصابت کرد. من اکنون آماده گرفتن قصاصم.” پیامبر دستور داد، همان تازیانه را بیاورند سپس پیراهن خود را بالا زد تا سواده قصاص کند. سواده بى‌‌اختیار سینه پیامبر را بوسید.پیامبر او را دعا کرد .» لحظه ای گذشت گوشی را برداشت شماره خواهر شوهرش را گرفت . ✍ به قلم: مریم حقیری @taaghcheh
✅💠 تنهاترین سردار 🔹 خالق اثر : سید امین علمداری @taaghcheh
نذری نی نی مورچه.mp3
7.31M
✅💠 نذری نی نی مورچه 🔹تولید و تدوین: گروه یاردبستانی @taaghcheh
✅💠 عالم عزا گرفته و صاحب عزا خداست 🔹 خالق اثر : سیده فاطمه قربانی @taaghcheh
✅💠 باید بروم من مانده ام هاج و واج، پشت میله های نامردی. پشت میله های غربت و تنهایی. انگار کسی در گذر زمان،از پس سال ها دارد سوگنامه جگر گوشه رسول خدا را می نالد. اینجا تا مسلخ خیانت و جنایت، فاصله ای نیست. جعده تاریکی و ظلمت، جاده صاف کن معاویه پلیددنیا پرست شده است.اینجا دراین خانه مقدس، کفتارهای نابکار، خدا را جگرخون کرده اند. این نازدانه فاطمه است که از سوز لخته های جگر پاشیده بر تشت ،مظلوم و بی سپاه، به خود می پیچد. باید برم. السلام علی حسن ابن علی ع ✍ به قلم : محمد رحیمی @taaghcheh
✅💠 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میفرمایند: دختران باقیات الصالحات به شمار می آیند... 🔹 خالق اثر : سیده فاطمه قربانی @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 داستانهای پیامبر برای کودکان 🔹تدوینگر:فاطمه ستوده مقدم @taaghcheh
✅💠"مهمان اطواری" موقع اذان بود به موکب عراقی‌ها رسیدند و نماز اول وقت را بجا آوردند، بعد از نماز پسربچه‌ی عراقی با ذوق فراوان کباب لقمه‌ای‌ها را داخل سینی گذاشته بود و تعارف می‌کرد. همه برداشتند اما مرجان به آن پسر‌بچه گفت برو خودت برو اِمشی اِمشی. از موکب که بیرون آمدند آقا رضا گفت: حالا بعد از این کباب‌ها یه چای عراقی می‌چسبه. مرجان چشم‌هایش گرد شد و پرسید: مگه تو اون کباب‌ها رو خوردی؟ آقا رضا گفت: بله که خوردم، خیلی هم خوشمزه بود. مرجان کوله‌اش را پرت کرد تو بغل آقا رضا و گفت بازم چشم منو دور دیدی هر آشغالی رو ریختی تو اون معده‌ی ببچاره، اگه مریض بشی بدبختید مال منه. آقا رضا رفت تا چای عراقی بخورد، صف چای شلوغ بود، مرجان منتظر گوشه‌‌ای ایستاد اما یک‌دفعه دید آقا رضا تند و تند بدون توجه به مرجان به راهش ادامه داد، مرجان نیز پشت سر او راه افتاد و هر چه تند می‌رفت آقا رضا قدم‌هایش را بلندتر بر‌می‌داشت. مرجان تو دلش گفت: انگار دنبالش کردند شکم سیر از گرسنه خبر نداره. بالاخره هر جور بود به آقا رضا رسید و گفت:رضا رضا وایسا، که یکدفعه دید آقا رضا کجا بود یه مرد با قد و قامت آقا رضا حتی با دوتا کوله و لباس سفید و شلوار سرمه‌ای اما آقا رضا نبود. خجالت زده شد. مرجان همین‌جور سراسیمه دنبال آقا رضا می‌گشت اما دیگر نه اثری از آثار آقا رضا بود و نه از شام، تایم شام تمام شده بود خسته و گرسنه روی نیمکتی نشست بیاد پسرکی افتاد که کباب‌ لقمه‌ای را تعارفش کرده بود و او قبول نکرده بود. از رفتار زشتش خجالت‌زده شد با حالت مضطر رو به انتهای جاده کرد و گفت آقا مرا ببخش. در این افکار بود که همکارش خانم رئوفی مقابلش سبز شد، بغض‌ مرجان ترکید و جریان گم‌شدنش را برای او تعریف کرد. خانم رئوفی گفت: حالا پاشو تا با هم بریم، بلکی شوهرت را پیدا کردیم. مرجان گفت: گرسنه‌ام نای راه رفتن ندارم. خانم رئوفی از کیفش کباب لقمه‌ای را بیرون آورد و تعارف مرجان کرد. ✍ به قلم : مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
✅💠 چنان با مردم مصاحبت کن که خود دوست داری... 🔹 خالق اثر : سیده فاطمه قربانی @taaghcheh